20080124

كافه دو پهلو

موهاش آبشار شده بود رو صورتش از درد به خودش مي پيچيد گفتيم عادت ماهانشه، ولي نه اون نبود، خودش و انداخت رو برفا هيچي نمي گفت، نمي شد بري دستش و بگيري نمي شد بگي چي شده، خُب ديدي يه نگهبان بهشت زوركي اومد اونُ برد با ما كه كاري نيست كَسُ و كاري هم ما را نيست، هدفني در گوشم مي خواند: دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم ... ناگهان استفراغي كرد و برف سپيد را كرد: رنگ دلش، آرايش سنگين وزني هم روي صورتش مي رقصيد، نگاه مي كرد، لبخند كه زد همه چي بهم ريخت، فرار كردم، لبخند انسان را زشت مي كند يا نمي كند، سواليست كه بايد از يكي از دوستان آريا پيشوند بپرسيد، به كافه اي رفتم آن طرف برزخ: يك قهوه خريدم ابتدا خواستم مثله اين روشن فكر ها تلخ بخورم اما مزخرف بود، شِكَر را تا دسته ريختم، خوردم تمام كه شد عكس همان دختر را ديدم، گريه مي كرد، و همين طور فنجان پُر شد، همه ي شوريده گي ها را كه خوردم، درد دلِ من آغاز شد، حامله شده بودم، از يك دختر چهارده پونزده ساله