20080129

غول چراغ جادو

در دوردست كسي بود كه دائم مي گفت: به من عاجز و درمانده رسانيد كمك. در تير رس من يك زني بود عجب هيكلي، لب كشيده موي خرمايي رنگش به صورت خوش پاشيده، از درون ساك خود چُپُق بيارد به برون توتون خود بارش كند لب بروي دستك آن گذارد، مرا گويد: چيه برُِ برُ نيگا مي كني، گفتم هيچي، گقت فرار كردي؟ گفتم از كجا كفت هيچي برو الان معمورا ميان، داشتم مي رفتم گفت بيا، نشتنم آمده بود پيش او، گفت عاشق نيستي، گفتم بلي، دزد و پاره نيستي، گفتم بليب، گفت زيبا مي شوي گر اين كني؟ گفتم بگو گفت اين را بگير گفتم اين چيست؟ گذاشت رو پيشونيش گفت جون مادرت بزن، گفتم چرا؟ گفت بزن؟ گفتم باشه حتمن دستش و كشيدم اونور، گفتم دارم مثل آدم باهات اديبانه حرف مي زنم، مرضت چيه؟ گفت گُل چُماق من بي شوهر حامله ام، گفتم كه چه؟ گفت نامردي كرد عشقم رفت و من فالگير شدم، فراري بود، گفتم الان اين ها عادي شده چيزي كه يكم عجيبه اينه كه داداشت بهت خيانت كنه، گفت گم شو، دود شدم