20080129

غول چراغ جادو

در دوردست كسي بود كه دائم مي گفت: به من عاجز و درمانده رسانيد كمك. در تير رس من يك زني بود عجب هيكلي، لب كشيده موي خرمايي رنگش به صورت خوش پاشيده، از درون ساك خود چُپُق بيارد به برون توتون خود بارش كند لب بروي دستك آن گذارد، مرا گويد: چيه برُِ برُ نيگا مي كني، گفتم هيچي، گقت فرار كردي؟ گفتم از كجا كفت هيچي برو الان معمورا ميان، داشتم مي رفتم گفت بيا، نشتنم آمده بود پيش او، گفت عاشق نيستي، گفتم بلي، دزد و پاره نيستي، گفتم بليب، گفت زيبا مي شوي گر اين كني؟ گفتم بگو گفت اين را بگير گفتم اين چيست؟ گذاشت رو پيشونيش گفت جون مادرت بزن، گفتم چرا؟ گفت بزن؟ گفتم باشه حتمن دستش و كشيدم اونور، گفتم دارم مثل آدم باهات اديبانه حرف مي زنم، مرضت چيه؟ گفت گُل چُماق من بي شوهر حامله ام، گفتم كه چه؟ گفت نامردي كرد عشقم رفت و من فالگير شدم، فراري بود، گفتم الان اين ها عادي شده چيزي كه يكم عجيبه اينه كه داداشت بهت خيانت كنه، گفت گم شو، دود شدم

20080124

كافه دو پهلو

موهاش آبشار شده بود رو صورتش از درد به خودش مي پيچيد گفتيم عادت ماهانشه، ولي نه اون نبود، خودش و انداخت رو برفا هيچي نمي گفت، نمي شد بري دستش و بگيري نمي شد بگي چي شده، خُب ديدي يه نگهبان بهشت زوركي اومد اونُ برد با ما كه كاري نيست كَسُ و كاري هم ما را نيست، هدفني در گوشم مي خواند: دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم ... ناگهان استفراغي كرد و برف سپيد را كرد: رنگ دلش، آرايش سنگين وزني هم روي صورتش مي رقصيد، نگاه مي كرد، لبخند كه زد همه چي بهم ريخت، فرار كردم، لبخند انسان را زشت مي كند يا نمي كند، سواليست كه بايد از يكي از دوستان آريا پيشوند بپرسيد، به كافه اي رفتم آن طرف برزخ: يك قهوه خريدم ابتدا خواستم مثله اين روشن فكر ها تلخ بخورم اما مزخرف بود، شِكَر را تا دسته ريختم، خوردم تمام كه شد عكس همان دختر را ديدم، گريه مي كرد، و همين طور فنجان پُر شد، همه ي شوريده گي ها را كه خوردم، درد دلِ من آغاز شد، حامله شده بودم، از يك دختر چهارده پونزده ساله

20080118

اين اهل بيتِ مصطفاست

مست و پاتيل از كوچمان عبور مي كرد، و تمام سيگار هايي را كه از من خريده بود مي كشيد، انعام هم مي داد، اگر مي خواستي ببيني كجاست بايد ردِّ پاي سيگار هايي را دنبال مي كردي كه فيلترش غرق رُژ بود، يا همان ماتيك خودمان كه قرمز رنگ نه، آبي كم رنگ بود، محو رنگاميزي زميني و آسمانيش شدم، چه بگويم از صداي خش خش برگهايي كه با برف در آميخته بود، من بزرگتر مي شدم و بساط كوچكم به دكّه اي روزنامه فروشي و سيگار هم كشيده شد، از نُه سالگي سيگار به لب دارم، بعد از ديدن آن روح، يك دفعه مرا گفت، حيف نيست سيگار مي كشي؟ مدرسه نمي ري؟ هيچ چيز نگفتم و تنها نگاهش كردم، چشمانش عجيب بود، خودت را درونش نمي ديدي تنها همه ي اوصاف غيز منتظره بود، شايد عجيب مثل يك داركوب و يا سنجاب، هنوز هم سيگارش را از من مي خريد، پير نشده بود، قندكي روشن مانده بود، يك بطري كوچك الكُل هميشه در دستش بود، الكل هم به دكّه آوردم، بطري را ديد مشتري شد، نه تنها او و ديگران، يك مغازه ي بزرگ اجناس فرنگي زدم، هنوز مشتريم بود، عجيب نيست؟ ذره اي نه پير شده بود و نه چاق و نه لاغر مثل همان ظهر هشت سالگيم مانده بود، من به جُرمِ ريّه درد بستري شدم، كَسي را در خُرجينم نداشتم، او مي آمد اين بار من مشتريش شده بودم، درِ بيمارخانه را مي بست سيگار را روي لب خودش مي گذاشت و بعد به لب من مي كشاند، مزه ي سيگار نمي داد و نمي شد گفت مزه ي لبان او را مي داد،‌همچنين مي شد گفت، ماتيك يا همان رُژ قرمز نه، آبي كم رنگ را مي داد، يك ضبط صوت هم آورده بود، مداحي بود: مي گن يه راهبي اومد سر تو رو كرايه كرد، گذاشت تو يه تشت طلا، هي تو رو شست و گريه كرد ... اشكش به زمين چكيد سبز بود، صورتش را نديدم، رفت. شُد فردايش، پنجاه سي سي الكلِ ناب آورده بود، سرم را بلند كرد آمد ساقيم شود، گفتمش ، خودت يكم بخور، يك كام گرفت از بطري، بطري شد آبيِ كم رنگ، نوشيدم سرفه ام بند آمد، رنگ شد، سُرخ، يك نوار ديگر گذاشت: يكي يه تيكه نون آورد اَنداختُ گفت مالِ گداست، عمّه صدا زد بي حيا، اين اهل بيت مصطفاست، يكي ديدم يه عالمه سنگِ دُرُشت تو دامنش، مي گفت كه هركي بزنه، حَتمَن بهشت مي بَرنِش ... باز اشكش به زمين ريخت لبه پنجره ايستاده بود، به بيرون نگاه مي كرد بغضش تركيد چشمانم هيچ نمي ديد كسي درِ گوشم گفت مراغب بچه كوچيكم مهدي باشيد، چادُري شده بود، با رُخي كه صورتش معلوم نيست، من را يك ساعت بعد مرخص كردند، و هنوز همان مداحي را گوش مي دهم: وقتي كه عمه گفت سكوت، زنگوله هام صدا نكرد، كسي ديگه جيك نمي زد، سنگم كسي رها نكرد ... در كربلا به ضرب گلوله ها شدم، شهيد، عجيب است؟ نه. فتير از مرامُ و معرفت است

20080116

آفت نامه - يك

تا به حال گنجينه ي ذهن و دلتان خالي گشته؟ طوري كه به همه چجيز بگوييد، گور باباش، يا به جاهاي هاشور خورده ي تنتان. بس عجب وارست اين كه به اين جمله نه آُفتاديد هنوز ' تنها چيزي كه عجيب است اينست كه كسي يا چيزي و حالتي عجيب نباشد ' خورده هاي يخ آمال فشار به تناوب مي كند روح را محكوم به كنسروي فاسد شده كه تاريخ انقضايش را ما تعيين نمي كنيم و ضرباتي كه در طول اين مسير بر ما وارد مي كند ما را از بودن به نابودي كشاند، پيام هميشه گي اين بودست، قوي باشيد در كنارش پُر اميد، ابتدا بايد بگوييم كه اميد خداست و چه مراوده اي با تو دارد؟ صحبت از بودن نيست صحبت از نابويدست، براي مثال: در يك بازي و يك سرباز اجباري كه با بُهت عجيبي به تماشاي تو انسان مي نشيند، و به هستي آرام بگويد خداوندا به اجبارست خدمتِ عزيزه بي مويي، راحت بگويم 'سربازي' باشد جاي شكرش باقيست كه لب مرز نيَم، راستش مانده ام و براي پدرم مي خوانم دم به دم فاتحه اي، كه چه مردي بودست كه به جنگي رفتست، براي تو براي من، براي هر چه بودن ها، براي مرگِ نابودي. و سر بازد، به روي مين. مسابقه ي فوتبالي بود در ديارِ فرهنگ اصفهان، چشم من كو؟ هاي با توام؟ چشم من را نديدي؟ حال بياييد سر پنجاه مليون قِر بدهيم، مي توني براي خواهرت جهيزيه بخري، براي مادرت چرخ خياطي، من منفي بافم؟ يا نيمه ي پر ليواني را ببينم كه آب از ترس ليوان خودش را به گنديدگي مرداب زند؟ تو براي يك ملت به سر بازي چشم بازي، همه خوشحال كه تيم محوبشان به علت كاهش امتياز تيم مدعي، به شاهي رسيدست، و به جانِ منه سرباز درود بفرستند، هو با توام، تويي كه روي تخت سلطنت آرام نشتي و ( اين قسمت را وقتي مي شنويد كه به خالي گاه رفتيد و خودتان را از براي پر شدن از خوردني ها خالي كنيد،‌ استفراغ از هر دو جا ) فتواي ساليان محمد مي دهد خودش آدم بدي نيست هوا سرد است مغز ها مي پكد، هواي ظاهري نه زير پوستين پشمينشان را مي گويم و نه سربازان نايلُن پوش را و عده ي ديگر كه زيادشان است دستم را به نوشتن بوسانم، تو اي سرباز اجباري با حقوقي معادل دستمال دوستان و عزيز زادگان، و چند صباحيست اين قلم ورد زبانم شده است، گرچه شب تاريكست دل قوي دار سحر نزديك است سربازي نمونه ي واقعيش در دين شيعه وجود دارد و دل بخواه است و از روي افتخار و آن سربازي براي عزيزع موعودشان ( خداوندگار ) است ولايت فقيه ما هم از موعود مي گويد؟ من نه آمده ام بگويم درست مي گويم و نه آمده بپرسم كه آيا درست مي گويم تنها با شنيدن صداي گريه ي مادر سرباز مي توانيد اين جمله ي بي اديبانه را بگوييد كه سگ چه كس باشي خود كشي ننامي گريه ي مادر سرباز را!؟ كه از براي دفاع ناموس و خاك وطن درون ورزشگاه مي شود پدر شعر پارسي: رودكي. صد البت كساني كه نريزند و اشك و تنها كمي مثل كوته فكران كه مسجد مي روند نماز پيشه مي كنند و به حرم سرا مي روند زبان بازي برهنگي، اين امري عادي و زود گذر است. راستش چند وقتيست به قلم فرصت انكار حقايق ندهم، به نام خدا شروع مي كنم آفت نامه را، برف هم نتوانست گره بگشايد از غم ناز حسين نه گريه و خدا شاهديش خنده دارد اين همه دل داده گي سربازي و سر داده گي

*رودكي روشن دل و نا بينا بودست
** من حال شخصيم را نمي توانم بگويم كه مخاطبان حالات شخصيه شخصيم را كاري نباشد. اگر شعري خواندم براي دوريه مادر يا چيز هاي دگر سطح زيادي از مخاطب را شامل مي شد ( همچين مي گه مخاطب انگار روزي چند نفر نيگا مي كنن، منم جواب مي دم اگه يه نفرم باشه جايه شكرش هست كه كسي مي خواند و آن احتمان خودم باشم، با توده اي از دروغ ها ) براي همه ي خوبي ها دعا كنيم و براي همه ي بدي ها نابودي نه! تبديل شدنشان به خوبي را آرزومند باشيم
***توان آهنگين آمدنم نيست، خدا را به پاس بودنش سخت بفشاريد در آغوش و تلخي ها و بدي هاي روزگار را به سُخره گيريد ( من ناصح و واعض نيسم، شايد چِرت مي گويم ) مي توان عاشق شد

20080105

چاووشي

بسان رهنور دانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز

سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نيمش ننگ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ ست
و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان ((هر کجا آیا همین رنگ است؟

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان ها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر ((مک نیس یا ((نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهن دشتِ بی خداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خک افتند

بَهل کاین آسمان پک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرْشان کیست؟
و یا سود و ثمرْشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم

به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور

کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم، های !... می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه مرده ای هم ردٌ پایی نیست
صدایی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند

جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد

وز آنجا می رود بیرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان - باز می پرسد - سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
كه پرسی همچو آن پیرِ به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر



کجا؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید:
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پک دیگری بوده ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر عمر با سوط بی رحمِ خشایرشا
زند ديوانه وار، اما نه بر دریا
به گُرده ی من، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کِشته، نِدْروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده
که چونین پک و پاکیزه ست

به سوی آفتاب شاد صحرائی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جائی
و ما بر بیکرانِ سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کلْ بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرط را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیفر جام بگذاریم

تهران - فروردينِ هزار و سيصد و سي و پنج
از كتاب زمستان، سروده ي مهدي اخوان ثالث (م.اميد). خدايش بيامرزاد
_________________________________________________________
تا، نهمين روز بهمن ماه نمي نويسم، كمي كارهايم مانده
به اميد اميدوايتان

20080104

اشرف مخلوقات

چه به تو بگویم روزگار که می گویند همان خداوندی، تصادف می کنیم تصاویر را از ذهن، نصف جهان نگذاشتند بیایی، می گویند عاشق نشدی، پاهام یخ زده، چون قلب اون درد میاد، چون اشعار حافظ از زیبایی تمامی نداره، یا عزیز بودن فاطمه، و دروغ های آدمیان که من بیهوده نمی گویم چون خودمم هستم، می دانم حال که چرا می گویند اشرف مخلوقات، تنها بعد دیدن و شنیدن تو

20080101

شایدم

زمستان اومدنت را ای جهان نمی دانم، زمین پوشیده از برف و از آسمان، هیچ چیز معلوم نیست، به جز تویی که به پایین آمدی، مثل غزل حافظ: آسمان بار امانت، نتوانست کشید::قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند. دستانت شاید در آن هنگامه، مونس تنهایی جسم و روحم باشد، بلند پروازانه نیست، هیچ چیز در این دنیای خاکی که از خاکیم و از خاکیم. یک کلام، حرف نمی زنیم. شاید از خانه هامان گریختیم، البته تو عاقلی و من عاشق، شاید هم هیچ کدام. در کوچه راه می رویم، رد پایمان می ماند برای آقتاب. می رسیم به یک خانه، وسط برف ها، خانه ای سپید که مغلومش نیست میان برف، از دور. در را باز میکنم، باز می کنم با کلیدی زنگ زده، و احتمالن همچو متمدنان به تو می گویم: تو ابتدا داخل شو در خانه ای بی بغچه، بی حیاط، بی راهرو، در را که باز می کنی، گرمای هیزم هایی که جز من و تو هیچ کس نمی بیند محسوس است، اما نه تو حس نمی کنی، این گرمای تُست، هیزم شاید نشان سختی باشد ولی گرمایش را می توان.
در را که باز می کنیم، چند بار چند صحنه در ذهنم مرور می شود، اول/ شال بر سرت را می کنم، و تو را عریان و بریان میل کنم، پشت گردنت را دوست دارم، چرا؟ تصویر بعدی/ کتابیست که به روی پا داری و لیوانی شیر که در دست گرفتی محکم، من از گوشه ی خانه می آیم، پشت گردنت را می بوسم، و دگمه های پیرُهنت را، عارفانه به دار می آویزم. و تصویر آخر/ مرا ببخش، ایستاده ای لب پنجره، پنجره باز است، شوفاژ زیر پنجره، تن بریانت عریان، من نشسته زیر ایستگاه تو، و در حال بلعیدن، وای. گستاخیِ آرش سوگ سیاوش کمتر ازین ها بود شاید، نه غمگین تر. نمی دانم چرا؟ راز، ای راز عزیزم، فقط می دانم، از تو خوشم می آید، هیچ دلیل دیگری نیست، نه عشق، شاید کمی هوس، نمی خواهم برایم سخنرانی کنی، می خواهم سکوتت را و اگر واقعن پیش من بودی، و شاید برای من، و هی نُطق می کردی، این برای این سنین است من هم، هم سن تو بدوم فلان و فلان، میان حرفت لبت را می گفتم، بوسه. و شاید این گونه می بایست
اولین مجبوبه من، با کمی تحقیق شاید هم هزارمین، سکوت کن، بغض کن، جدی نگیری هم مهم نیست. ای راز من از ته دل فریاد می زنم دوستت دارم.
عقربه از ریل خارج می شود