20080430

جلو مغازه حسن

و سربازی دو تا رفیق بودن، که خیلی با هم رفیق بودن، مرخصی تنها نمی رفتن، دیوار به دیوار انفرادی بودن، این هوای اون رُ داشت اون هوای اینُ، یکیشون بچه تهرون بود، یکیشون بچه آبادان، آبادانیِ وضع مالیشون نه مثل فیلم ها مثل اکثر آبادانی ها خراب بود، بچه تهرونیِ هم شبیه فیلم ها، پولدار بود اما بر عکس اکثر تهرونیا، داشتن آخرین روزای خدمتُ می کردن که آبادنیِ گفت ما با هم بودنمون تموم می شه اما رفاقتمون نه، تهرونیِ می گه آره، می گه هر موقع مشکل مالی داشتی چیزی لازم داشتی بگو داداشت انجام بده، آبادانیِ پول و پله ای نداشت، گفت تو هم هر کاری ازم بخوای انجام می دم، هداحافظی می کنن می رن، شیش هفت ماه بعد، تهرونیِ میاد آبادان کلی خوشحال می شنُ می خندن، بعد تهرانیِ داستانُ می گه، آبادانیِ دست رو هر کی می ذاره، قبول نمی کنه تهرونیه، هیچ دختری رُ پسند نکرد، تهرونیِ به آبادانیِ گفت تو هر کاری می تونستی انجام دادی حالا نوبت منِ هر چی می خوای بهت می دم، تهرونیه داشت بر می گشت تهرون که تو راه دختری رُ می بینه، به آبادانیِ می گه من اینُ می خوام، آبادانیِ می گه مطمئنی؟ می گه آره، بچه آبادانیِ میره با خانواده ی دختره حرف می زنه، خانواده ی دختره قبول می کنن، این در حالیِ که دخترِ نامزد خودش بودِ، شیش ماه بعد آبادانیِ از عشق نامزدش معتاد می شه، مدتی می گذره، مادرش می گه تو که برای رفیقت هر کاری کردی نامزدتُ دادی بهشُ از عشقش معتاد شُدی برو ببین اون برای تو چی می کنه، وضعمونُ که می بینی شاید کمکی بکنه، آبادانیِ بلند می شه میره، زنگ درُ می زنه، آیفون تصویری بوده، پسر تهرونیه می گه شما؟ می گه منم دیگه، پسره می گه به جا نمی یارم آیفون رُ می ذاره، آبادانیِ می گه حتمن نشناخت، من خیلی تغییر کردم لاغر شدم، سیاه تر شدم، دوباره زنگُ می زنه می گه بابا منم داداشی هم خدمتیت، بچه آبادان می گه به جا نمی یارم، پسر جا می خوره، سردش می شه، چشماش مه آلود می شه، یه پارک همون نزدیکا بوده، می گه الآن که پولی ندارم برم مهمون خونه ای جایی، همین جا بمونم فردام با باقیمونده ی پول برگردم، دیر وقت بود تو پارک نشسته بود یه سیگار آتیش کرده بود که چند تا ازین دادا ها لات ها، جاهلایی که شبیه دزد هستن و دستمال یزدی دوره دستشونِ داشتن میمدن، این آبادانیِ می گه الآن میان همین یه ذره پولمونم می زنن، خیلی نزدیک شده بودن دیگه نمی تونه حتا قایم بشه، همین میان، می گه ببینین رفقا من بچه آبادانم این قدرم بیشتر پول ندارم اومدم اینجا پیش دوستم که ... همین جوری اداه می ده واون لات ها بهش نگاه می کنن می گن نه بابا با مرامی، راستش ما دزدیمونُ کردیم، الآنم وضعمون خوبه، بیا این پنجاه تومنُ بگیر، هر چی حال کردی بخر، می گیره پولُ از معرفتشون یکم تعریف می کنه، می گه برم با این پول یه دست لباس شلوار بگیرم، برم به مادر بگم بابا اون برام شغل پیدا کرد من خوشم نیومد، بعد گفت برم یکم دوا بگیرم کم کم داره لرزم می اُفته، شبُ همون جا تو پارک می خوابه، داشت بر می گشت آبادان که یه ماشین آخرین مُدل که یه زن پشت فرمونش نشسته بود تُرمز می کنه می گه آقا بیا بالا، آبادانیِ با لهجه ی آبادانی می گه برو جون مادرت اصلن ما این تیپی نیستم، برو خانوم، زن می گه اصلن من از تیپت خوشم اومده، بیا بالا، سوار می شه داستانشُ برای زن تعریف می کنه، زن می گه معلوم با معرفتی، من یه شرکت دارم، می تونی اونجا بیای کار کنی، فقط سیگار ممنوعه، آبادانیِ می گه من معتادم، زنِ می زنه رو ترمز می گه، مرد ترک کردن هستی؟ ما تو اون شرک جوون زیاد داریم آدم باحالی هستی به خاطر همین امکان داره فکر کنن آدم باحالا معتاد می شن، آبادانیه می گه ترک می کنم، تو شرکت کار م کنه، زنِ می بینه بابا خیلی این عرضه داره، هِی پیشرفت می کنه پسره، همین جور میاد بالا تا با دختر زنی که رئیس شرکت نامزد می کنه، یه بار دختره بهش می گه پاشُ بریم مهمونی، آبادانیِ می گه تو که می دونی من اهل این چیز ها نیستم، دختر می گه اگه بهت بد گذشت پاشُ بیا بیرون امکان نداره بد بگذره، می رن تو مهمونی پسر آبادانیِ رفیقشُ با نامزدش می بینِ یه گوشه نشستن دارن حرف می زنن ناراحت می شه، شراب ما خواستن بخورن، می گه من ساقیِ اول، پیکِ اولُ می ریزه می گه: به سلامتیِ هر چی رفاقت. پیکِ دوم می ریزه می گه: به سلامتی رفیقی که برای رفاقتش نامزدشُ می ده. پیک سومُ می ریزه میگه: به سلامتی رفیقی که با هم قسم برادری خوردیم. پیک چارمُ می ریزه می گه: به سلامتیِهمون رفیقی که نامزدمُ دادم بهش برای قولم اومدم تهرانُ من نشناخت. پسر تهرانیِ ناراحت می شه من می شم ساقی دوم. به سلامتیِ اون سه تا جاهلی که من فرستادم تا بیان بهت پول بدن. پیک دوم، به سلامتیِ اون زنی که اومد جلوی راهت و سر و سامونت داد که مادرم بودُ دختری که گرفتی خواهرم بود، پیک سومُ می ریزه می گه، به سلامتی رفاقتی که رفاقتُ داد نزنه، نمی خواستم بگم: اینارُ، این پیکِ آخرم به سلامتیِ سکوت. داداشی اگه می شناختمت تو دیگه ترک نمی کردی
__________________
*دیشَب یکی از دوستان تعریف کرد

20080429

چار گاه

غلامی گفت به پدرش پدر من را چرا فروختی؟ گفت چون پول لازم داشتم، گفت پس چرا هواهر را فروختی؟ گفت چون پول بشتری لازم داشتم، گفتم چرا مادر را اجاره می دادی؟ گفت چون پولمان کم بود، گفتم چرا دختر شاه را صیغه کردی؟ گفت مگر حرام است خودِ دین گفته! سالاری به دوستش گفت دیدی چهار سال یک جا بودیم از پدر و مادرت بیشتر خاطره داشتیم، دو ماه نگذشت رفت به دانشکاه من را فروخت به چشمانی دلبرانه تر، دوستش گفت عجب! گفت این کلیپ را دیدی؟ معشوق سالار برهنه در بستری آلودِ به خون، حال عادت ماهانه بود یا که تغییر ارتعاشات صوتی مکانی از جانش مهم نیست، بلند بلند می خندید آن سالار، نه معتاد شده و نه خود کشی کرده، همسری دارد و فرزندی چهار ساله، درست که افسرده بود و درس را رها کرد، اما رفته گری خویشبخت است. در کوچه دختری ساده بسیار ساده می اندیشم که او پیامبر زاده ایست، اینقدر که مظلمانه می نگرد، می روی سر کوچه سیگاری پایه بلند بگیری، بر می گردی، پشت درختی ایستاده، به در پارکینگ خانه ای نگاه می کند، نه به شیشه های آینه وارش می نگرد، می کشد، لبش را به هم می مالد، مقنعه را می دهد بر کیف، روسری بنفشی را بر موهایش، نه صبر کنید، کلاه گیسی طلایی بر موهای کوتاه و با ادبش می گذارد، و روسری بنفشی، پاچه های شلوار را به داخل خم می کند، ساعت سه ی ظهر، دستش را زیر پیرهنش می کند، چیزی را محکم می کند، دستش را روی کر می گذارد روی کمر شلوار، شلوار را خیلی محکم به بالا می کشد، می رود، سیگارم تمام شد، مبهوت بودم رفتیم، ترمز بوق، ترمز بوق، ترمز بوق ... ترمز بوق، ترمز فقط ترمز، پسری شاید هیژده سال موی بلند، ابروهای تیز، رفتند، همین! در خانه از پنجره به خیابان هستم، دختری امروزی، اما کوله اش حس خوبی به انسان می داد، دست پیر مرد را گرفت از خیابان رد کردش، تاکسی گرفت، بوق ترمز، بوق ترمز، بوق، پیر مرد سوار شد، دختر به جلوی در ما آمد، گفت فرشته جون هست؟ گفتم دو تا خونه سمت چپ پلاک چهار صبقه ی بالای بالا، گفت ممنون، من هم نشستم، تا پدر مادرم بیایند، مادر زن عمویم مُرد، قندش بالا رفت بود، دنیا شیرین است دیگر

20080427

ابر شلوار پوش

فکرتان خواب می بیند
بر بستر مغزهای وارفته
خوابش
نوکران پروار را می ماند
بر بستر آلوده
باید برانگیزم جل خونین دلم را
باید بخندم به ریشها
باید
عنق و وقیح
ریشخند کنم
باید بخندم آنقدر
تا دل گیرد آرام
بر جان من نه هیچ تار موی سفید است
نه هیچ مهر پیرانه

من
زیبایم
بیست و دوساله
تندر صدایم
می درد
گوش دنیا پس می خرامم
ای شما
ظریف الظرفا
که عشق را
با کمانچه می خواهید
ای شما
خشن الخشنا
که عشق را
با طبل و تپانچه می خواهید
سوگند
حتی یک نفرتان
نمی تواند
پوستش راچون من
شیار اندازد

تا نماند بر آن
جز
رد در ردِ لب و لب

گوش کنید
در آنج
ادر تالار
زنی هست
از انجمن فرشته های آسمان
می گیرد دستمزد
کتان تنش نازک است و برازنده
می بینیدش
ورق می زند لبهایش را
گفتی کدبانویی
کتاب آشپزی

اگر بخواهید
تن هار می کنم
همانند آسمان
رنگ در رنگ
اگر می خواهید
حتی از نرم نرمتر می شوم

من به گلبازار باور ندارم
چه بسیار فخر فروخته اند به من
مردان و زنان
مردانی
کهنه تر از هر مریضخانه
زنانی
فرسوده تر از هر ضرب المثل
________________________
* ولادیمیر مایاکوفسکی
* ترجمه: م. کاشیگر
____________________________________
زیاد مساعد نیست این حال، دلم خواب می خواهد قدر، دل فیل
دلم آب می خواهد قدر دل ماهی
دلم عشق می خواهد قدر دل حضرت حافظ
دلم می گیرد از دل انسان

از اول اون فحشِ بودی

یادش به خیر، چه طوری نیگات می کردم، یادش بخیر چه طوری نیگات می کردم؟ چه طوری نیگان می کردم؟ من نمی دونم چیُ نیگا می کردم اما می دونم ادو می شدم وقتی بودی، البته دو سه بار بیشتر ندیدمت! دو سه بار بیشتر ندیدمت؟ دیدما! راست می گی ندیدم، آره خداییش جادو می شدم، به خاطر تو نبود، یعنی اصلن به تو ربطی نداره یه دمایی از پشت جسمت میاد، که حتا اگه سی شب زیر پتو باشی هم به این دما نمی رسی، منظورم اینِ که به تو ربطی نداره یه چیز منطقی نیست، یه چیزه که از آسمان اومده شاید، شایدم از بسیست هزار فرسنگ زیر زمینف نه بابا چی می خوام خرت کنم! عجب آدمی هستیا! تو اول بگو کی بهت گفته؟ جانِ مادرت بگو! عجب دیگه خُب این که به درد نمی خوره، یه آدم مثل تو بفهمه کل کره زمین می فهمه، خُب می خوام ببینم آدما چی می کنن بعد این اتفاق، می شه، می گن تا دو سه روز اول اگه پیدات نکنن آزاده، غلط کرده، من چه کمبودی دارم؟ فقط قول بده، از بقیه دیر تر به گند کشیده بشی، هیچ کس نیست که خراب نشه، اینس قسم می خورم، ببین بهت گیر می دن اگه بدونن آخرین نفری که ملاقات کردم تو بودی، قربانت، راستی امروز خیلی خوشگل شده بودی، کجا میای دوباره؟ نه بابا چی بوست کنم اآن می ریم می گن بیا در واپسین لحظه ها هم که هوس بازیُ صبر کن بیا، چه بد مزه بود، چی زده به صورتت؟ اَه اَه، چیه اینا می گم چه قدر صورتت صاف، من اون کارُ کنم تو گریه می کنی؟ راست بگو، یکم؟ همینشم خوبه، دیوونه عمته، من دیگه باید برم، فقط یه نامه نوشتم برای اونی که می دونی، یه جوری بهش بگو بره از زیر تیر چراغ برق ور داره، تو ناراحتی دارم می رم؟ با من بودی مرغ؟ الهی تو هم زود بیای بریم، می گن اون جا آدمای زیر پونزده سالُ می برن بهشت چون به بلوغ نرسیدیم، ولی شما ها نُه سالگی، من نقشمُ کشیدم، میام با روح تو رُ می ترسونم بعدش تو احتمالن بمیری، اگرم نمُردی به چند تا از بچه هایی که اونجا دوست شدم می گم بیان، با هم، بعد تو طبیعی می میری، میای می ریم عشقُ حال، این جا نه بابات هست که بخواد بگه شما دیگه بزرگ شدین بهتر مواظب باشین، نه دیگه مادر من هست که بگه، پسرم پاش برُ خواهرتُ ببر حموم، پس خبر از من، من ازین فحش بدم میاد تو دختری نباید بگی، بگو اُسکل، همون طوری که نقاشیشُ کشیده بودم، رو من یه درخت سیب در میاد، دیگه برو، می گم برو، برو دیگه، کجا تو هم می خوای بیای، ازون موقع که جوابت نه بود، نترس عین من زیاد، به خدا به خاطر تو نیست فقط می خوام ببینم چه قدر دوستم دارن، بعد مرگم چی می کنن، تو نمی ری؟ به جهنم من می رم
________________________________________
می گن تا وقتی به خاک سپرده نشی روحت آزاد، نمی دونم، اما باحاله از درُ دیوار
رد بشی خیلی کارا می شه کرد، می شه مثلن ... ولش کن، این نوشته ی یکی از
دوستام بود که اول دبیرستان بودیم، مُرد. دختره، بهم گفت برو نوشته را بر دار

20080426

قشنگ نبود

از نوشته ها درخت توت قِل می خورد گویا با بلبل سر سازگاری ندارد، با باغبان سر وفا ندارد، توت هایش را به حراج ریا داده، و هنرمند از زرد شدن یک برگ درخت یک سال افسرده است و چون سال دیگر آمد باز می شود تکرار او تا ابد هنرمند است، و عاقبت اُستاد خزان می شود، راستی ایزرائیل حراج بهاره کرده، کسی نمی یاد بریم؟ راستی طلای سُرخ فیلم خوبیست گرچه من بعد روایت های عجیبش از حافظ وسعدی دیگر علاقه ای به شخصیتش ندارم، اما انسان بزرگیست در هنر، عباس کیارستمی فیلمنامه و کارگردان حسین پناهی، جالب البته کمی تئاتر گونست اما ارزش دیدن را دارد، اما ارزش قلم و کاغذی پیشتان را نه، شعر های هایکو هم به واسطه ی مجله ی گلستانه بیشتر شد برای من احمد شاملو و سپانلو ترجمه کردند برای شاعری استرالیایی را من هم چند شب پیش نوشتم، شبی که پیاده روی با ماه را به نوشتن در این جا ترجیح دادم، دونشُ می گم
موهایت را بافتی باز
خدا مگر بی کارست
موهای تو را بشکافد؟








* به کسی نگینا... نه خیر می دونم می گین، هیچی

لیلا

من نمازم مرا بخوان لیلا
عصر ها لحظه ی اذان لیلا
سعی کن قضا نگردد عشق
دیر اگر شد ولی بخوان لیلا
چشم هایم پر از مناجاتست
از خدایان باستان لیلا
اقتدا کُن به حضرتِ آتش
تا بسوزم در این میان لیلا
آسمان را شبی تماشا کُن
پایِ گُل هایِ ارغوان لیلا
چادری از ستاره ها سر کن
پر بکش سوی کهکشان لیلا
جستجو کن ستاره ی من را
دخترِ خوبِ آسمان لیلا
سال ها رویِ بام چشمانم
منتظر بوده ام هر آن لیلا
گفت و گو با ستاره ها کردم
تا بگیرم از او نشان لیلا
شامگاهان دلم چه می گیرد
از تمام ستارگان لیلا
باز امشب تبِ جنون دارند
واژه ها بر سرِ زبان لیلا
می کشد تا کجا به دنبالش
سیلِ غم های بی کران لیلا
باز امشب ستاره باران است
واژگون می شود جهان لیلا
آی لیلای آسمان گردم
آسمان را بده تکان لیلا
بعد بر بالِ ابر ها بنشین
گریه کن از غمِ زمان لیلا
مثل رودی به سمت دریا ها
بی گمان می شوی روان لیلا
می پرد پلکِ چشمِ شب شاید
وحشت اُفتاده در نهان لیلا
فصلِ کوچیدنِ پرستو هاست
می رسد ناگهان خزان لیلا
عمرِ بی اعتبارِ ما را آه
می برد هودجِ' زمان لیلا
مثلِ تصویرِ بیتِ زیبایی
تا ابد یادِ من بمان لیلا
______________________
' هودَج: ( در این جا ) دستگاه، به وسیله ی
'' رضا رضی پور
''' فردوسی؛ ماه نامه ی فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و ادبی
ش: شصتُ دو و سه (ویژه نوروز هشتادُ هفت) ص: صد و هفتده

20080423

تُف

یه دختر یک پسر را سر کار گذاشت یک پسر یک دختر دیگر را و همین طور ادامه پیدا کرد تا رسید به آدم، آدم حوا را سر کار نذاشت حوا چرت گفت
____________________________
*واقعه ای اتفاق اُفتاد امرز برادرم منفجر شد

برداشت زندانی

لینک زیر را مولانا وار و رندانه چو حافظ بخوانید این اسم ها را برای چسباندن این مطالب به آنان نمی گویم، فقط کمی باز ببینید روی جمله ی سُرخ پایین بروید
از سکس و شیاطین دگر
خوب یا بدش مهم نیست، اما او دختری دارد، نویسنده ی متن؟ آیا او می داند زاد بوم ایرانی پر از تیز هوشی ست؟ و چه خوب حرف هایش را روا و به جا پنداشت، نظر همه محترم، به خصوص نظر آدمیزاد

20080422

چِهلُ دو سالِ پیش

یکی از دلایلی که کم زنده می مونم، همینه، همیشه می ترسم بمیرم
همیشه فکر می کنم، با یه جنس مخالف خابیدن، بهترین عیش جهانِ، اما همین می خوابی متوجه بی خود بودنِ و عبث بودنِ اون می شی، اصلن چرا باید زنی با مردی به خوابِ؟ یا بر عکس؟ مگه همسایه ی ما نبود؛ از بَس تُند تنُد با آبجی کوچیکه ی من خوابید که آبجی کوچیکه بال درآوُرد پرواز کرد، همسایه هم سکته کرد، البته بابام می دونست؛ کرایه خونه عقب اُفتاده بود. اون موقع من، تو شیکم مامانم بودم و بابام رفته بود
البته وقتی اومد صورتش پُرِ جوش بود! مامانم می گفت: امکان نداره مردی مثلِ این یه شبَُ تنها خوابیده باشِ، بابامم فقط یه سیلی می زد ی گُفت، خفه شُ بعدِ عُمری اومدیم تَنِ لَشمونُ آوردیم تو این خراب شده تو هم یه ضرب وِر می زنی
مامانم می گفت: تو وقتی رفتی این درخت توت نهال بود، الآن یلیِ واسه خودش، بابام گفت: از کی حامله ای؟ مامانم گفت از صابخونه، بابام شیشه ی مشروبُ پَرت کرد، مامانم جا خالی داد، گفت: سگ شدی، وقتی آبجی کوچیک کوچیکِ با موهای پریشون و چشمای قرمز با لباس شلوار تو خونه و چُروک و شلخته از بیرون اومد، بابام بِرُّ بِر نگاه می کرد، آبجی کوچیک کوچیکم بی توجه رفت تو اُتاق، بابام گفت این کیه؟ مامانم گفت دخترته، بابام گفت چه قدر خوب مونده، مامانم گفت آشغال این اونیه که ازت داشتم وقتی رفتی اصلن ندیدیش! بابام گفت اون چی شد؟ آبجی کوچیک کوچیکه با یه تاپ دامن اومد، دامنش تا زانوش بود، بابام وایسادُ به آبجی کوچیکه گُفت شیکمت چرا باد کرده؟ آبجی کوچیکه آدامس می خوردُ باد می کرد، موهاشم از پشت با یه کِشِ مشکی بسته بود، دامنشُ داد بالا، جای چند تا خط موازی روی رانش بود، گفت به اندازه ی این خط ها حامله شدم از صابخونه، بابام خواهرمُ کبود کرد، آبجی کوچیک کوچیکِ هیچی نمی گفت، نه جیغی نه چیزی، بابا رفت صابخونه رُ کتک بزنه، اومد پایین گُفت این که مُرده، مامانم سرِ آبجی کوچیک کوچیکِ داد کشید گُفت چی کردیش ذلیل مُرده؟ آبجی کوچیک کوچیکِ یه قطره اشکش اومد رو خراشیدگیِ بالای لبش با صدای گرفته گفت، مامان بهت گُفت فاحشه
_____________________________
چهار اُردیبهشت هزار و سیصد و چهل و پنج

20080421

رستمیون

نمی توان براستی این جا پرنده بود، جایی را به دنیا باید آوردن باید، مثل نام فرزندانم، دِلا و جانا، کودکانی بدون صورت، بدون دروغ، بی خط، سپید مثل کاغذ، به هوا هم حساسند، زود غُر می گیرند، گرچه نخواهند گذاشت، نه این های قبل، نه آن های بعد، من از چه رو هنوز می اندیشم تو زیبایی؟ با اَبرو یه بدون اَبرو، نه می توان در سیاست حرف زد نه در دیانت بحث کرد، نه در ریاضت زیست کرد، به دنبال قافیه نیستیم، به دنبال حرف تازه هم نیستیم، اصلن به دنبال حرف نیستیم، من وصیت هایم را خواهم کرد، در روزی بدون رنگ، در روزی بدون ارتفاع، بدون من؛ من تمام زندگانیم را به فرزندانم خواهم داد، به دِلا، به جانا، دِلا کوچتر نباید باشد، از لحاظ اعداد باید زیاد باشد، اگر دیر بیاید، جانا را خواهم کُشت، فیلم بیست و یک گرم را برای بار بیستُ یکم دیدم، من هنگام تلفظ سین زبانم می گیره، هیچ وقت دُرُست نگفته ام دوستت دارم، اینم یه حرف از آدمی لال و وراج

روی داد و بی داد

سلام -
علیک سلام +
خوبی؟ -
نه مگه می شه یه دختر واسه یه ماه خوب باشه؟ +
درد میاد؟ -
نه عادت دارم، اسمشم بر همین مبنا گذاشتن +
من نیومدم راجع به اینا حرف بزنم -
خودت سوال کردی منم جواب دادم +
می شه باز ببینمت؟ -
آره می شه +
کِی؟ -
هفته ی دیگه همین موقع سرِ کلاس +
نه منظورم این نبود -
منم بخشیدمت، به خاطره همین این فکر را کردم +
یعنی چی؟ -
من دهنم لقِ +
دستمَم لقِ؛ نامه ای که دادی و می ذارم تو نشریه ی دانشگاه +
حقت بری با همون پسرای کثیف بخوابی -
حق تو هم نیست با یه دختر کثیف بخوابی، برو با یه دختر پاک! فهمیدی؟ +
منظور من این نبود -
همتون نصیحت می کنین، خیلی کارارُ می کنین که اسمشُ گذاشتین کثافت کاری، ولی ظاهرتون با دلتون یکی+ نیست، می گین این یعنی سیاست، من استفراغ کردم تو این سیاست هم از بالا هم از پایین، ما اگه اهل خیلی کارا هستیم، از تیپمون معلوم، مثل شما نیستیم، نماز را یک ساعت طول بدن تا تمام اساتید بیان ببینن، یا اون دختر پاکا ببینن وضو می گیری، بعد واسه هم تعریف کنن، دیدی اصلن بهش نمی یومد نماز بخونِ، ولی همتشون می گن ما از اول می دونستیم مُرتضی پسر خوبیه! خیلی حرف زدیم می ترسم مثل تو آلوده به کثافت بازی بشم، کثافت یعنی دروغ، کثافت یعنی فریب، کثافت یعنی ناراحتی
واقعن که -
جمع کُن، پدر سگ دیگه دارم مث آدم باهات حرف می زنم، هِرری +
پدرتُ در میارم -
دهن من باز نکن مادر چار حرفی +
______________________________________
مثل یارو بله این داستان واقعیت داشت! نه ظاهر را بیانی از درون است
نه حرف ها را بیانی از درون است، نه کار ها را، دروغ را باید در
انسان های خوب ببینیم، از انسان بد دروغ عجیب نیست، مهم نیست
ویش سیگاری می شه! صبح زود
اما نه اون نسیمی ناب در آغوش داره، اون مستقیم تو فدکِ، درخت توت
هم داره، میوه می ده، داره سرخ می شه، داره عاشق می شه

20080420

سین عین دال یا: سعدی

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی
هر کس قلمی رفته​ست بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش
وین عید نمی​باشد الا به هر ایامی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر می​طلبی کامی
_________________________
بزرگان را بزرگ پنداشتن غلط است
بزرگان را به پا داشتن غلط است
بزرگان را به یاد آوردنط است
ایشانیان از کُهن در خاطره ها مانده اند
نه به واسطه ی مجسمه های پوشالی
نه به واسطه ی کتاب های درسی
و نه به واسطه ی بی رحمی، و قرض ورزی
او محتاج مجالس نخواهد بود
او برای کسی بود که تا ابد هست
کسی که برای کسی باشد که تا ابد هست
خود تا ابد هست
چه دلده اش باشد
چه دلگیرش
یک بوسه ی ناب ز سر انگشت قلبُ فکرُ رندیت
سعدی

20080419

یک روز یک عمر

یک بسته سیگار، یک بطری آب معدنی
یک قوطی کبریت، یک دونه خودکار
یک کاغذ زرد، یک موبایل خاموش
نشسته روی نیمکت توی پارک، و آدم هایی، که در آن جا می بیند: >> یک پسر جوان می آید و روی نیمکتی می خوابد >> پیر زنی که آدامس خورده و به دندان های مصنوعیش آدامس چسبیده، نشسته کنار من و داره آدامسُ جدا می کنه >> پیر مردی که با عصا راه می ره، و با خودش حرف می زنه >> دختر و پسری آن طرف تر بدون سانسور >> دو تا دختر مدرسه ای که گل های پارک را چیده ان، و بعد از هر چند کلمه حرف زدند بویشان می کنند >> پسر کودک سالی که تُفنگ آب پاچی در دست دارد، درونش را از خون گُربه پُر کرده، می پاچد روی کودک دختری >> صدای آمبولانس نمی دانم از کجا می آمد >> دلقکی در پارک بود چند جوان وطنی آمدند، زدنش، دلقک گریست >> صدای آمبولانس می آمد، پیر زن بی خیال دندان شده بود، قلبش ایستاد >> زنی تنها با نوزادی در آغوش هرچه بود از او صدا می آمد صدای موسیقی
وقتی که گُل در نمی یاد
سواری این ور نمی یاد
کوهُ بیابون چی چیه؟
وقتی که بارون نمی یاد
ابر زمستون نمی یاد
این همه ناودون چی چیه؟
حالا تو دستِ بی صدا
دشنه ی ما شعرُ غزل
قصه ی مرگِ عاطفه
هوایِ خوب بغل بغل
انگار با هم غریبه ایم
خوبیه ما دشمنیه
کاش منُ تو می فهمیدیم
اومدنی رفتنیه
اومدنی رفتنیه
تقصیر این قصه ها بود
تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن
سپیده امروز با ما بود
کسی حرفه منُ اِنگار نمی فهمِ
مُرده زنده
خوابُ بیدار نمی فهمِ
کسی تنهاییمُ از من نمی دُزده
دردِ مارُ درُ دیوار نمی فهمِ
واسه ی تنهاییِ خودم دلم می سوزه
قلبِ اِمروزیِ من خالی تر از دیروزه
سقوط من در خودمِ
سقوط ما مثل منِ
مرگ روزای بچه گی
از روز به شب رسیدنِ
دشمنیا مصیبتِ
سقوط ما مصیبتِ
مرگ صدا مصیبتِ
مصیبتِ حقیقتِ
حقیقتِ حقیقتِ











* نوشته ی من شعر نبود، هیچ چیز نبود
** داریوشِ بُزُرگ

20080418

با برادر بنشستم

در باب چرا های زیادی بودیم، که چرا من محمد نبی نیستم، و چرا من در آن قرن نزاده شدم، چرا من در خیلی از مکان هایی که نیکویان عالم بودند نبودم، و من نمی توانم زیاد از درون برون را آرم، هم خود شومی دیوانه چو او، هم او شودی دیوانه چو من، مولانا انسان زیادی بود، به قول زرتشت یا نیچه ابر انسان، و آیا خداوند همه ی ما را نیافرید، و یهودا مسیحا به درستی از دین نمی دانند؟ و تحریف زیان بار است یا سود بار؟ همچو نقد، فلسفه های زیادی نیست این ها، تنها بدانیم که خداوند فرد و اگر به آینه نگرد آن زاده ی خویش است و اگر خدا تعمیم یافته ی ماست و ما آفریدگار خداوند، جهنم اگر هست، پس درد هم هست، و اگر درد هست پس روح هست، و اگر روح نبود خیال هم نبود، و ما چگونه می توانیم صدا ها بشنویم، صدا جسم نیست، ما چگونه می توانیم بوسه ای را سرخ ببینم؟ پس خیال از مهم ترین آفریده ای اوست، واگر این گونه است، دختران می گویند: فاطمه یا مریم چرا ما نیستیم، و شما نتوانید بودن، شما نتوانید مطلقن خوب بودن، شما مژگان پاینده ای دارید یا نماز را دو برار می خوانید، و آیا در آینه به صورت خود شهوت نمی رانیم؟ چرا بسیار است و خود چرا زیر سوال، باشد که بدانیم او مطلقن واحد است، او پهناور ترین مهربان خودش ست، دین کامل هست یا نسیت او کامل است، یهودا هنوز بر این باورند که منجی نیامده ( عیسا ) ما شیعه به زبان ها، یعنی فقط اسممون شیعه ها، خیلی تلاش می کنیم، که باور کنیم، اما از آن جا که هنگام نماز در تفکر هستیم که مطلقن به او بی اندیشیم، چه سرد خواهیم بود از این زور آزمایی. و محمد سالان سال بر کوه تور نماز گذارد، و ما آیا می کنیم این ها را؟ ما هفده رکعت نماز جان را نمی آریم به یش از چه رو خود را با او بسنجیم، او انسان بود، اما مجردی از درون، و خداوند آن روز گواه ماست، بر زشتی مان، و ما معتقدیم آیا به اوی مهربان، به اویی که آغوشش به اندازه ی عرض شانه هامان است؟ و لب هایش به اندازه ی نگاه ما، و گوش هایش به اندازه ی حرف های ما، او نازنین مطلق است، آی آدمیان آی ویش آی درخت توت و تو نه صبح زود! تو در آغوش اوی جای داری در روی سینه ی سخاوتندش
* از یُمن وجود تو برادر

صبحي زود

تلخ ناميدند مرا، در چايي شيرين، و فرهاد اربده سر داد كه چاي يخ زده، شيرين بغض كرد، من هنوز تلخ بودم من را بيهوده به جايي نهادند، من نه تبخير شدم، نه منجمد، من گنديده مي شدم كم كم، به علت سرد بودن و تلخي، كدام تلخينه اي در چاي شيرين جاي دارد؟ انسان در سبزينه هاي شقايق گام مي زنند، فرهادي نيست، فرهاد شايد مُرده است، شايدم شيرين در شبي تاريك در بالين گلويش را با دندان شير گونش دريده، ویش ها بسيار نيستند، خيلي هم كَمَند وگنگ، توت درخت واره ها هم همچينن، و اما صبحي زود طلوع خواهد كرد، و من دندان خواهم كشيد، اين را فقيري خبره گفت، ابر ها خود را چِلاندند، صدا هايي در آوردند، تيزهوشان فردا اعلام مي شوند، همان زماني كه فرهاد و شيرين به روي صحنه ي افلاك مي آيند، و من از سگ ها سپاس گذارم براي زوزه كشيدن هاشان و شايد هم از گرگ ها به واسطه ي چشمانشان، لازم است كه قدري سختي بكشيم به واسطه ي نبودنمان در غم و خنده هاي مصنوعي و شادي هاي ثانيه اي، البته مرگ و نفرت از خويش نزديك خواهد بود، و هر بيداري خوابي را به دنبال خواهد داشت










__________________________
* نِی من منم
* نِی تو تویی
* نِی تو منی
* هم من منم
* هم تو تویی
* هم تو منی
* من با تو چِنانم ای نگار خاتنی
* کاندر غلطم که من توام یا تو منی

*پروردگار کوچک: مولانا

20080417

اي كاش ... بود

هوا ابري مثل وقتي كه مي ريم آرايشگاه موهامون را مي زنند مي ريزه روي نگاهمون، مثل هيچ مثلي اصلن. بارون هم مياد گريه هم مياد بغض هم بيشتر از همه به اين حال و هوا مياد، صدا نمي ياد همه راه مي رن، مي خندن، فكر مي كنن، بيشتر مي خندن، خوش به حالشون، ويش داره دروغ ياد مي گيره، ويش مثل پرواز پروانه نازك شده، ويش بد جور نقطه شده وسط يك تابلو، خانه ها مي روند بالا، انسان ها مي آيند پايين، دروغ نگوييم كسي حسود نيست! ماهي در تُنگ خانه ي جديدش را تميز مي كند، او باور كرده، اُميدي نيست، راه فراري نيست، بايد منتظر شود كه يا دير به دير آبش عوض شود، يا منتظر گربه اي خوش قد و بالا وا ز آن وحشي ها شود، اگر در رود بود، مي رفت مي رفت،‌ مثل ماهي سياه كوچولو، چه قدر دل ها پر مي شوند، چه قدر دل ها، مي ميرند، چه قدر غم ها بزرگ شده اند ماشالله، اون موقع ها يادته كوچولو بودي، انگور پريد گلوت زدم پرت شد بيرون داشتي خفه مي شدي، حالا بزرگ شدي، يه خوشه انگور با زور گذاشتي تو گلوم مي گي، چي پير شدي. شعر نوشتم از غم، نقاشي كشيدم از دست هايي كه هيچ وقت به دستي نيالود، بهترين بودن هر كس همان بودِ‌خودش بود، چه قدر آهنگ هاي اساطيري مي نشيند بر كج كلاه تو اي غم انگيز ترين روزهاي عُمر، اي كاش مجالي براي فرار بود، اي كاش اُميدي براي نا اُميدي ها نبود، اي كاش اي كاش ها كمتر بود، شايد اين گونه نه توت درختي سرش داد مي كشيدند، بنويس، نه چوب درازي براي ماهي گيري برده گي نمي كرد، آن چوب كه روزي خط عابر پياده ي بچه سنجاب ها بوده است، بگوييد نبوديم، بگوييد اي كاش اينگونه نبود، از ترس مُردن مي ميريم، و اگر نترسيم تا ابد خواهيم زيست، حتي پس از مرگ، بدون دين، اي كاش ما هم مي ترسيديم، اي كاش مي شُد دل سوز نبود، اي كاش مي شُد دست خود را گرفت و به آن دور دور ها بُرد،‌اي كاش كسي مي فهميد تنهايي مان را،‌اي كاش كسي مي فروخت آزاده گيش را، اي كاش كسي تنهعايي ما را مي بُرد، هعيچ كس در عالم، اين گونه به دردِ بي دوايي مُبتلا بودست؟ نبود. اي كاش غرور را به صداقت به بيان پيوند بود

20080416

گوش دادم

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی​صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشان​هاش بگفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما با
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

*عزیزِ دل مولانا







*یک نفر گُفت چون دوستش دارم، رفتم، یک نفر گفت، عجب

در جستجوی چون خودی

اومدم از نوشته های رو کاغذ هون درخت یه چیز بنویسم، دیدیم هه چی غمناک، گفتیم نگیم، نصف ملت کنکور دارن، خودمونم کم مرض و درد نداریم، دارم دنبال عکس دلقک می گردم، چه قدر کم طرفدار شده، این موجد، این بُزرگ، این ما، امروز ناراحت کردم، یه نفرُ دیروز هم ناراحت کردم، خدا کنه دیگه فرئا کسی رُ ناراحت نکنم، طبیعتمون شاید مریض، شایدم نه، موسیقی: اُمیدم را مگیر از من خدایا خدایا، دِلِ تنگ مرا نشکن خدایا، خدایا، من دور از آشیانم ... ماندم جدا زِ یاران ... از حریر دلم رفته رنگ هوس، درد خود به که گویم در درون قفس ... می زنم فریاد، هرجه باداباد وای از این طوفان وای از این بیدآد خدا کنه، وُجود این کار رُ داشته باشیم یعنی اینی که در درونم عزمش هست، یه عالمِ آدمُ شاد، کنیم رچه می دونم بیش از همه به خودم کمک می کنه، دارم تموم می شم، دارم تَه می کشم، دارم می شم مثل صدای آخر ساندیس، جالب هست، ولی یگانه نیست، الکی فکر می کنم یه کی از کاشی های حومم، به دیوانگی کسی که میاد ان تو با خودش حرف می زنه، زیباترین آدم جهان، مون ترین، پاک ترین، آدم ترین، خوبخت ترین ... همش رو هم می شه، گُلِ سنگم

20080415

خاطرات یک لاک پشت

می خواستن گریه کنن، نمی شُد آسمون می شنید، اشکش از اشک اونا در میومد دنیا رُ آب می بُرد، می خواستن داد بزنن، نمی شد، باد می شنید و از غم اونا گرد باد می فرستاد، می خواستن همه ی غم ها را فراموش کنن و بخوابن اما نمی شد، خورشید می دید از غم خوابیدن تا ابد می خوابید، سعی کردن بخندن و نشون ندن ناراحتن، اما کوه از خنده های دروغی بدش میومد بالا میاورد، و آتشفشان همه جارُ نابود می کرد، تصمیم گرفتن هیچ کاری نکنن، همین طوری بشینن، اما اونا جایی برای نشستن نداشتن، همه اونارُ از خودشون رونده بودن، همه راجع بهشون اشتباه فکر می کردن، اونا رو زمین جایی نداشتن، ولی نمی خواستن از آسمون کمک بخوان، از بلندی از بچه گی می ترسیدن، گفتن بریم زیر زمین، این جوری مزاحم هیش کی نیستیم، شبونه از دیواره یه خونه پریدت پایین، تا صبح کویرُ کندن، رسیدن به یه عقرب، عقرب اجازه نداد اونا تو خونش آروم بگیرن، هیچ کاری نمی تونستن کنن، ولی یاد دریا اُفتادن، دریای بزرگ، رفتن دریا، دریا خندید و گفت، من براتون یه قایق درست کرده بودم، ولی هم جاشُ موریانه سوراخ کرده، اگه نمی ترسین، حرفی نیست، لُخت شدن، آفتاب نورشُ کم کرد، آسمون آروم آروم بارن ریخت، قایق داشت غرق می شد، دریا می رقصید موج ها دیوونه شده بودن، می رفتن میومدن، اونا شنا بلد بودن، اما قایق سوراخ بود، اونا پرواز بلد بودن، اما بالشون زخمی بودن، اونا مُردن بلد بدن، اما جونی نمونده بود، اونا نمُردن اونا زیر آب زندگی می کنن، نه آفتابی، نه خاکی، نه هیچ عالم و افلاکی

20080414

چه می دونم چی؟

به کی باید گفت؟ به کی می شه گفت؟ خُب هرکسی حداقل یک بار ناکام می شه و اگر نشده باید منتظر بمونه و سه چار بارم عادیِ، تحقیق در شعر های خیام زیاد، تحقیق در مورد فواید شکلات، فردا شُکلات را می بینم، ، خداییش باحالِ، یه تلخی داره که به آدم آرامش می ده، باعث نشاط می شه، درخت امروز چه قدر روی خودش براش نوشتم، دیوانست درخت، می لرزه، می رقصه، سیگار هم نمی کشه، اگه آدما با زور نخوان سیگاریش کنن، نمی دونم شیراز چه خبره، چی کردن، تعداد نیست شده گان چه قدره؟ می گن دیگه قلب ما سِر شده، چه ربطی داره، درخت توت هم داشت گریه می کرد، باید می رفت جنگل، خانه ی درختان، اونم دیوانست، خم می شه، چشماش رُ تنگ می کنه، رفیق خوبمونم که میاد می گه، من چه قدر ساده بودم که حرفات را باور می کردم، خوشحالم که بازیگر نیستم، مثلن تو یه فیلم به یکی بگم دوستت دارم، حالا جای شکرش باقیه همین چرت و پرت نوشتنام به اندازه ی آرومم می کنه، چه برسه به اینکه بخوام با تصویر و دیالوگ خودمُ آروم کنم، این تیکه ای که گفتم خودمم نفهمیدم چی بود، ولی حاجی نه نمی گهقفسه ی سینه، برو ایشالله ارزش را داره و یک احساس بی ود، نیست، خودم باید برایخ ودم دعا کنم، کسی که نیست، به هرکی می گیم دعا کن می گه ما باید برای خودمون دعا کنم، وقتایی که ما برای شما دعا می کردیم وقت برایخ ودمون نمی شد چی شد، البته قصدم ریاکاری بود! آهنگ شهرام ناظری اُستاده گرامِ آوا چه حالی می ده، تو این غمین دنیا، خداییش خدا حفظش کنه، هر حرفی هم پشت سرشِ بزار باشه، مصطفی حالش بهتره، شیمی درمانی هاش به پایان رسیده ده تا آمپول مونده که ایشالله خوب می شه، ناز شده هیکلیه یکم ضعیف شده، البته نه به اون معنیا، مثل ببری که مهربون شده، عاشق هم می شه، یعنی شد، رفت جلو، یه مرد امد گفت: اوهَ صاحاب داره، بی خیال حاجی به دل پاکت فشار نیار که خون می شه دیگه پاک نمی شه ها، تو تاکسی یارو می گفت یه پسر نوزده سال اُفتاده بود دنبال یه زن چهل و چند ساله، آخرم تو تاکسی به زن گفت می تونم شماره تون را داشته باشم، زن همین دستش را آورد بالا بزنه تو دهنش، گفتم نزن خانوم، همین بعد با یه دانشجو از سیاست کشور و نمی دونم عقده ای شدن همه حرف زد، بعد راجع به رنگ مو حرف زدُ آخرم ختم شد به گرونی، نفهمیدیم، یه دربست گرفتیم رفتیم مزار شُهدا مرد زد زیر آواز گفت تو شعر کمر به پایین بلدی؟ می خواستم یکم بهش فحش بدم، گفتم نه حاجی کتاب خیام پیشمه بخونم، گفت نه بابا، ایرج میرزا را عشق است، ما هم گفتیم عشق است، دیگه جیک نزدیم، یکم مزه ریخت خاکتیم کرتیم، مام لال، گفتیم خاک بر سرت با اون همه انگشتر و تسبیح، البته تو دلم گفتم این آخری را، احجی دلمون بی خودی تنگه خیلی هم ، می گن جک بزن گشاد شه، می گن، روغن زیتون بخور رَوون شه، مام می شینیم به درُ دیوار نیگا می کنیم تا شاید وا شه، راستی، ماه چه دلبری می کرد امشب، درخت توت هم بد عاشقی می کرد، جناب بیسکوییت هم گویا عذاب وُژدان داشتن از قبل نوروز، گفتن زرشک، مام گفتیم، باش، فردا ساعت نُه بلند می شم از خواب خوشحالم، راستی من این راستی تیکه کلامم شده، اصلن دروغی، خدا کنه، این ابر سپید از بالا سرمون بره، یه ابر مشکی باحال بیاد یکم خیش کنتوم حال بیایم، شاید این درخت توت هم یکم بشینه به آیندش فکر کنه اینقدر مهربون بازی در نیاره، شاخه هاش را به هر کس و ناکسی مثل ما بده










* این ویش باید یکم خشن تر باشه، این طوری بهتر می شه، بُریدش
** این عکس را برای دل اِسمارتیس گذاشتم، دلم براش تنگ شده بود

او بود مَردی تنها

در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر
از این زنجیریان ،
یک تن زنش را در تب تاریک بُهتانی به ضرب دُشنه ای کشته است
از این مردان ،
یکی در ظهر تابستان سوزان نان فرزندان خود را
بر سر برزن به خون نان فروش سخت دندان گرد
آغشته است
از اینان چند کس در خلوت یک روز باران ریز
بر راه رُبا خواری نشستند
کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی
بروی بام جَستند
کسانی نیم شب در گورهای تازه
دندان طلای مُردگان را می شکستند
من اما هیچ کس را در شبی تاریک و طوفانی نکُشتم
من اما راه بر مرد رُبا خواری نبستم
من اما نمیه های شب ز بامی بر سر بامی نَجِستم
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر
در این زنجیریان هستند مردانی که
مُردار زنان را دوست می دارند
در این زنجیریان هستند مردانی که
در رویایشان هر شب زنی در وحشت مرگ
از جگر بر می کشد فریاد !
من اما در زنان چیزی نمی یابم که
در آن همزاد را روزی نیابم ناگهان خاموش
من اما در دل کُهسار رویاهای خود
جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علفهای بیابانی
که می رویند و
می پوسند و
می خشکند و
می ریزند با چیزی ندارم هوش
مرا گر خود نبود این دم
شاید بامدادی همچو یادی دور و لرزان
می گذشتم از تراز خاک پست
جرم این است
جرم این است


*عالی جناب شاملو
_______________________________
صوتیش را گوش دهید پرواز را به یاد می آورید مثل هبوط

20080413

یکی را عشق است

آن گاه که فهمیدی کسی کیست! نادان ترینی! آن گاه که فهمیدیم راست گو کیست، ابله ترینیم، می نشینیم پیش هم اما چرا قلب من برای گربه ی خانگی ام می تپد؟ درخت ها سقوط می کنند و اگر تو فکر کنی برای نبود سوخت و مواد اولیه برای زیستن است، یک نا مهربان هستی! اگر نباشی! درخت توت دیشب حرف می زد، فقط حرف می زد، سیگار نمی کشید، تنها حرف می زد، جورابش را درآورده بود در هوا بازی می داد، کودک تر شده! به من می گوید من مثل بقیه هستم چرا من را اینقدر بزرگ می کنی!! هیچ
گفتم آیا؟ آخرش هم آجری از آسمان خورد بر سرم، او مثل آن کس که هر روز سی بار با او سینما می روم، اَبلَه هست، چرا همه این فکر را می کنند؟ من خیلی دوستت دارم، نباید می گفتی من می دانستم، انسان دلش برای کلمات می سوزد، البته بردار می گوید کلمات دروغ می گویند، اما او دروغ می گوید، باید با آنازِسا برود و خودش می داند، دستان های کودکیم را می خواندم، سرطان گرفته بودم، پدرم کمی از آبی را که باغچه می داد به من داد، شفا پیدا کردم

20080412

شیراز رنگ توتِ وحشی می شود

به گزارش خبرنگار سياسي خبرگزاري فارس، اين بمب ساعت 21 امشب در حسينيه شهدا وابسته به كانون ره‌پويان وصال كه هر شنبه در نشست هفتگي به بررسي فرق ضاله از جمله وهابيت و بهائيت مي‌پردازند، منفجر شده است. بيشتر شركت‌كنندگان در اين نشست هفتگي را جوانان دختر و پسر تشكيل مي‌دادند كه معمولاً حجت‌الاسلام انجوي‌نژاد دبير ستاد نماز جمعه استان فارس در آن سخنراني مي‌كند. منابع غيررسمي در استانداري فارس از زحمي شدن بيش از 50 نفر و شهادت 8 نفر خبر داده‌اند ولي احتمال افزايش شهدا به دليل افزايش مجروحان كه جراحات وخيمي دارند، مي‌‌رود. هم‌اينك تا شعاع يك‌ونيم كيلومتري محل حادثه توسط نيروي انتظامي و نيروهاي مقاومت بسيج تحت كنترل قرار گرفته و صداي آژير‌هاي آمبولانس در شهر شيراز به‌صورت مداوم شنيده مي‌شود. خبرنگار فارس از تشكيل سريع جلسه شوراي تأمين استان در محل استانداري فارس خبر داد. خبرهاي تكميلي متعاقباً ارسال خواهد شد
___________________________
تسلیت باد، باشد که این ها تلنگری باشد به دولت امن و خوش قول احمدی نژاد سیستان و بلوچستان برای جای دیگریست، عرب های شکر خور همین که اِسهالشان خوب می شود، جزایر می شود عربی، خلیج می شود عربی، باشد که سیفون را بِکشیم تا چیزی از شُما باقی نماند، الآن بُمب گذاشتن، خُب آدم فکر می کنه، چه قئر می تونه غَم داشته باشه از این، فکر کُن خواهر یا داداشت یا دوست پسرت یا دوست دخترت، بابا جان کسی که عاشقشی داره راه می ره یه دفعه بُمب می ترکه پخش زمین می شه، نیشتُ ببند، بِین بابیت بهاییت و مسلمانان هم تفرقه بین سُنی ها هم، ایظا"، خاک بر اون سرت بریزن، به قول گالیور من می دونم: می زنن آثار باستانی پارسه پاسارگاد همه را داغون می کُنن، تسلیت بگم؟ چی بگم؟ اصلن من کیم؟ زیادم تقصیر کشور نیست، حالا روز هسته ای بذار دانشجو زندونی کُن، مُشکل مسکن و حل کن، جوونا دارن از خوشی می میرن، یکمم تفریح گاه بساز، خاک تو سرت بریزن ای " من " چی بگم، خداییش پاتیل شُدیم از این همه گتد بالا آوردن، شهید حسابن دیگه این ها که فُت کردن، ولی ظالم اونان که دروغ می گن، این حالا شیراز بود گفتین اگه سیستان بود می گفتین؟ آخه بی پدر مادر آدمن، سُیل می یاد به چیزتونم نیست، تُف به اون ذاتتون باشه، حالا وَر دارین شعر شاملو نقد کنین، بی تربیتیه گفت لختُ عور چنتا پری نشسته بود، بگو ببینم چند تا؟ من دَهَنَم باز نکنم، بچه مدرسه ای داری دارن، زنِ صیغه ای هزار تا داری دارن، روز جهانی کودک داری دارن، امکانات داری، خُب ندارن چی کُنن بالا نشین ها که خوشن، اون بی وُژدان بی غیرت که می گه: بالاخره با عنایت رهبر ما هم بعد بیست و چند سال صاحب خانه شُدیم، الهیی با یزید تو یه اُتاق بی اُفتی، آقا من مُشکلُ حل می کنم میره به دِهاتا مواد غذایی می ده، خوبه، حمار بودن خوبه، چند تا جوان اَفسرده باشن برای وضع مملکت خوبه؟ چند تا آدم مریض جنسی باشن از خُشکی و بی دینی تو چی کُنن؟ پول دارن برن صیغه کُنن؟ ازدواج کُنن؟ آقا حال کرده با معشوقش بوسه رد و بدل کنه! نه اصلن می خود کاری را که تو کردی با هر پُخی انجام بده! هان چِته؟ بهم بگو خودتُ خالی کُن بگو این طوری انتقاد نمی کنن باید دو پهلو باشه! جمَ کُن کثافتا، الآن کیه که به جُز رهبر دلش بسوزه؟ آخه کسایی که بیت المال تو دستتون نزنین تو کار عدالت برین چراگاهتون ولی نه از رخبر دفاع کنین نه از آرامش و هر زهر مار دیگه حرف بزنین. چی؟ چاپلوس رهبرم، حاجی آره هستم آقا رهبر علافه بیاد حرفای منُ گوش بده اما یه روز همین جَوونا می زنن دهنُ تویی که خونتُ با این چیه 99 ساله خریدی دهنتُ با کفِ مُستراح یکی می کنن، ای خدا! ای خدا! گریه داره به خدا، مرگ داره، تسلیت هزار بار تسلیت، شیون زاری، خدا

اُلاغ

دوباره بايد بريم سر كار مي خواستم از خيلي وقت پيش يه نقد از مرد هزار چهره بنويسم ننوشتم، امروز خيلي ها را ديدم در صف بانك يه نفر صورتش به جرعت مي گم نصف بيشترش نبود، يك زن كه جوراب قرمز داشت، بعد يه مرد كه به ژاهاي سژيد دخترا نگاه مي كرد و آب دهنش را قورت مي داد، يكم دلك درد مياد، بعد يكمم مي خوام بنويسم، بعد به تو چه اصلن مگه زور نمي خوام بيام خونه ي سالمندا!1 اُلاغ

20080411

خدایا! خدایا

تو خیابون نگامون می کُنن
وقتی ما می خندیم
اونا اَخم می کنن
تو کوچه دستامون پیشِ هم
راه می ریمُ از ایران، هِی می گیم
میان کوچه رُ یه دفعه می بَندن
وقتی خواستی بگی چرا شُد اینجوری
گرفتنُ بردنُ فُشای حقیر می دادن
تو خیابون
صدامون، چِشامون دستامون
یکی بود
صحبت داداش شهیدِ هر دومون اون جا بود
چه خوب بود اَشکمون برایِ عشقمون
تو بارون خیابون لَبامون چه داغِ
می گن که گُناهِ
خدایا اگه گناه
پس چرا دزدیُ فُش دادن حلالِ؟
خدایا تو ایران شَفا کُن
تو زندون چشامون چه تاریک
دِلامون چه شب شُد
زبونُ بریدن
چِشارُ دَریدَن
بُلند شین اَسیرا
خدایا! خدایا














*خُب اولین بار بود این طور اون طور نوشتم، با زور نه نوشتم، دلم بود، البته دل که نیست، آدما یک بار حداقل ناکام می شن، اگرم نشدن منتظر باشن سه چهار بارشم زیاد عجیب نیست، یه جورایی آدم می بُره از همه، تا آغاز اُردیبهشت یه تغییرتی خواهم داد در اُمور
**باشه که نه تنها تو ایران تو بی مرز ترین خاک و آب خدا هم ظلمی نباشه، همه خوب باشن، اما اون طوری به گفته ی مصلحان دینی شیعه امام مهدی نمی یاد، پُشت سرش خضر و عیسی، باشد که باشیم، اما نه اینگونه

با همه فرق داشت

بهم دست هم نزد، سوارم كرد، برام شام خريد، بهم لبخند شد، چشمك زد، به حرفم گوش داد صداي ضبطشم زياد كرد، ولي بهم دست هم نزد، نمي دونم چرا! مهربون بود، قيافشم بد نبود، با نمك بود، سرباز بود، ولي كچل نبود، خيلي چيزا گفت خيلي حرف مي زد، بر عكس رفتارش كه ژر حرفيش براي مخ زدنه من نبود، انگاري فقط مي خواست حرف بزنه با يكي، از بد شانسيش من گيرش اُفتادم، مَرد نديده بودم تا اون موقع، آدم خوبي بود، غم از چشماش مي باريد، ولي باز اَخم نمي كرد، لبخند هم نمي زد، خودمم نمي دونستم كجا مي خوام پياده شم، كجا مي خوام برم، شعر هم خوند
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟ از کجا وز که خبر آوردی ؟ خوش خبر باشی ، اما ،‌اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باریبرو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند دست بردار ازین در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید که دروغی تو ، دروغ که فریبی تو. ، فریب قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای راستی ایا رفتی با باد ؟با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟مانده خکستر گرمی ، جایی ؟ در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟ قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند
اينُ كه خوند بغض نكرد ولي من بغض كردم، گفت فراري هستي؟ گفتم نه، گُفت فيم نفس عميق رُ ديدي نمي دونم چرا ياد اون مي اُفتم، گفتم نه نديدم، گفت اصلن فيلم مي بيني، گفتم آره، گفت آخريش چي بود، گفتم كلاه قرمزي و پسر خاله، گفت خوشگل بود، بيچاره ماشينشُ خوابوندن اجازه دادن من برم، بهم يه دفتر داده گفت، برو خونه، حتي اگه خونه نداري، برو تو هر زندوني كه هست، و بدون زندون جامعست

20080410

تولد خلیل جبران

یکی از بچه ها می گفت من از بچه گی املا نمی نوشتم و معلم اول دبستان کتکم می زد، از حرف زور بدم میاد، بعد این همه وقت رفتیم سینما، خوب بود، پیر مرد ها، سربازان، عاشقان، یکی از نوشته های جُبران را خواستم بیارم ولی گفتم بیوگرافی را بگذارم اینجا کتاب های خوبی نشوته آدمُ به خودش غلاقه مند می کنه، اولین بار یکی از کتاب هاش رُ برای داداشم خریدم، خوب بود، پیامبر امروز تولدش قشنگ هست، عالیست، خیلی عالی، گر طالب زندگی فرهیخته ی مردی هستید دستتان را بدهید به شاخه ی خیس گیلاس، گردنتان را خم کنید، لباس های زیرتان را درارید، برهنه شوید، حال یک لباس گشاد به تن کنید، برویم؟
(۱۸۸۳ میلادی - ۱۹۳۱ میلادی)(۱۲۶۲ ه.ش - ۱۳۱۰هـ.ش)
زاده بشرّی لبنان از نویسندگان سرشناس لبنان و امریکا است
دوران کودکی
او در خانواده‌ای مسیحی مارونی (منسوب به مارون قدیس) که به خلیل جبران شهرت داشتند به دنیا آمد. مادرش زنی هنرمند بود که کامله نام داشت. در دوازده سالگی با مادر، برادر و دو خواهرش لبنان را ترک و به ایالات متحده امریکا رفت و در بوستون ساکن شد. وی در بوستون به مدرسه رفت، نظر به تقاضای مادرش به لبنان بازگشت و وارد مدرسه معروف «الحکمت» در بیروت گردید. خلیل جبران پس از پایان تحصیلاتش در لبنان به گردشگری پرداخت. وی تمام سرزمین مادری خویش را گشت و جنبه‌های فرهنگی زادگاهش را بازخوانی نمود
دوران بزرگسالی
در آن روزگار لبنان زیر سلطه دولت عثمانی قرار داشت و جبران پس از گذراندن تحصیلات ابتدائی در بیروت در سن دوازده سالگی همراه مادر و برادر و دو خواهرش رهسپار امریکا شد. خلیل جبران در سال ۱۹۰۲ میلادی لبنان را به مقصد امریکا ترک نمود. او در بوستون در منزل کوچکی اقامت گزید. در این شهر نقاش صاحبنظر و پاکدامنی به نام « فرد هلند دی » نخستین بارقه‌های نبوغ جبران را دریافت و او را زیر بال و پر خود گرفت، همچنین دختر جوانی به نام « ژوزفین پی بادی» که ثروت سرشاری از ذوق و فرهنگ داشت دل به محبت این نوجوان بست و در رشد و کمال او بسیار موثر واقع شد. وی در امریکا به نگارگری پرداخت و در سال ۱۹۰۸ وارد فرهنگستان هنرهای عالی در پاریس شد و مدت سه سال زیر نظر تندیسگر معروف «اگوست رودن» درس خواند. رودن برای جبران آینده درخشان و تابناکی را پیشبینی نمود.
زنان دیگری نیز بعدها در زندگی جبران ظاهر شدند که از همه مهم‌تر خانم «مری هسکل» و «شارلوت تیلر » است. این دو زن اخیر بخصوص خانم هسکل شاید بیشترین تأثیر را در زندگی فرهنگی و هنری و حتی اقتصادی جبران داشته‌اند. اما جبران پس از حدود سه سال اقامت در امریکا به شوق زادگاه و عشق به آشنایی با زبان و فرهنگ بومی خویش به وطن بازگشت.
خلیل جبران بعد از پایان تحصیلاتش در فرانسه دوباره وارد امریکا شد و تا مرگش در سال ۱۹۳۱ در آنجا کار و زندگی کرد
نویسندگی
جبران از همان ایام نوجوانی به میدان هنر و شعر و نویسندگی قدم نهاد. در پانزده سالگی مدیر مجله «الحقیقة» شد و در شانزده سالگی نخستین شعرش در روزنامهٔ جبل به طبع رسید و در هفده سالگی به طراحی چهرهٔ بزرگانی چون عطار و ابن سینا و ابن خلدون و برخی دیگر از حکما و نویسندگان پیشین دست زد و پس از پایان تحصیلات رسمی خود برای تکمیل هنر نقاشی به پاریس رفت و طی دو سال اقامت در فرانسه ضمن آشنایی با مکاتب گوناگون هنر نقاشی کتابی با عنوان الارواح المتمردة (روانهای سرکش) نوشت و در بیروت به طبع رساند .
این کتاب که فریاد هم میهنان مظلوم او و در سطح وسیعتر فریاد همهٔ انسان‌های مظلوم بود، دولت عثمانی را سخت مضطرب کرد. کشیشان بر کتابش تهمت‌های ناروا نهادند و روزی در میدان عمومی شهر انبوهی از این کتاب را به آتش کشیدند و حکومت وقت بازگشت او را به وطن ممنوع کرد .
در این حال اخبار ناگوار از مرگ خواهر و برادر جوان و بیماری مادر به او رسید و او علیرغم منع سیاسی به میهن بازگشت. پس از دو سال اقامت در وطن باز سفری به پاریس کرد تا از هنرمندان آن دیار بخصوص رودن، لطائف فنون صورتگری را بیاموزد. در این سفر جبران با بزرگانی چون روستاند، دبوسی و مترلینگ آشنا شد و از ذوق و اندیشهٔ آنان بهره‌های فراوان برد. در آن روزگار دفتر نقاشی رودن کعبه‌ آمال هنرجویان جهان بود و جبران مدتی در آن دفتر در کنار آموختن لطائف هنر نقاشی، شیوهٔ نگاه هنرمندانه را نیز از او بیاموخت و رودن چون شعر و نقاشی را در جبران به کمال یافت او را با ویلیام بلیک، شاعر و نقاش شهودی انگیس در قرن هجدهم بیشتر آشنا کرد. و معروف است که او را ویلیام بلیک قرن خواند. جبران وقتی اولین کتاب نقاشیهای بلیک را خرید چون درویشی که به گنج رسیده باشد. به چنان وجد و نشاط و شادی و مستی رسید که از بیخودی در پوست نمی‌گنجید، گوئی در غربتگاه این عالم دوستی دیرین و آشنایی محرم یافته‌است .
در سال ۱۹۱۰ جبران بار دیگر به امریکا رفت و در نیویورک در خیابان دهم دفتری تأسیس کرد که سالها مجمع نویسندگان و شاعران و هنرمندان عرب و دوستان و شیفتگان امریکایی او بود. بهترین و پخته‌ترین آثار شعری و نقاشی او در این دوران بیست و یک ساله‌ اقامت در امریکا شکل گرفت و به صورت کتابها و نمایشگاههای متعدد به جهانیان عرضه شد و جبران را در زمانی کوتاه به اوج شهرت و محبوبیت رسانید .
از جبران مجموعا ۱۶ کتاب به زبان‌های عربی و انگلیسی بر جا مانده‌است که نام‌های آنها به ترتیب سال انتشار عبارتند از: ۱. موسیقی (۱۹۰۵م.) ۲. عروسان دشت (۱۹۰۶م.) ۳. ارواح سرکش (۱۹۰۸م.) ۴. خدایان زمین ۵. پیشتاز ۶. دیوانه ۷. سرگشته ۸. كاروان ها و توفان ها ۹. نامه‌ها ۱۰. ماسه و کف ۱۱. بالهای شکسته ۱۲. اشک و لبخند ۱۳. نوگفته ها و نكته ها ۱۴. مسیح، فرزند انسان ۱۵. پیامبر ۱۶. بوستان پیامبر
تا چندین سال پیش،برخی از آثار جبران به صورت پراکنده به فارسی ترجمه شده بودند، به گونه‌ای که بعضی از کتاب‌های او (مانند پیامبر) بیش از بیست ترجمهٔ فارسی دارد، اما برخی از کتاب‌هایش به فارسی ترجمه نشده بود. از بهترین و پرفروش ترین ترجمه‌های «پیامبر» می‌توان ترجمهٔ نجف دریابندری را نام برد.
چندی پیش، ترجمهٔ مجموعه کامل آثار جبران خلیل جبران به فارسی (۱۶ کتاب در ۱۲ مجلد) با ترجمهٔ مهدی سرحدی توسط نشر کلیدر منتشر شد.
در سال ۱۹۳۱ ندایی آسمانی جبران را به بازگشت فراخواند. سفینه‌ای از عالم غیب در رسید و جان شیفته‌ او را در ساحل فراق برگرفت و روانه‌ دریای وصال کرد و جسم شریفش را نیز که تنگ‌چشمان دور از مسیح شایسته‌ دفن در جوار کلیسا نمی‌دیدند بنابر وصیت جبران سفینه‌ دیگری به زادگاهش بازآورد و به خاک البشری محبوبش سپرد

بسه دیگه امروز تولدش بود، شمع ها را فوت خواهد کرد در دنیای دیگری، البته هنوز هم بین علما اختلاف هست که آن دنیا دیگر است یا این دنیا، و آیا خیام از حافظ مطرح تر است، یا هیچ کدام مریم حید زاده خوب می گوید: چرا خورشید می تاب چرا می چرخه زمین ... کسی را مسخره نکردیم مطمئن باشیم که خوشان را آوردیم اینجا، هر کس یک بار ناکام می شود، دلش تنگ می شود، گریه می کند، و انسان همیشه چیز های مهم را نابود می کند، اگر مهم نباشد، می ذاره روی طاقچه بهشون نگاه می کنه ولی یاد هیچی نمی اُفته، آدم نامه های مهم را می سوزاند، تابلوها را می شکاند پاره می کند، آدم نوار ها فیلم هایی که با هم بودند، یا خیلی خاطره انگیز باشه، نقاشی که تو کنار یه درخت سخاوتمند اون پیر زن بدون دست کشید همه را از بین می بره، البته گاهی هم با مهم بودن پاره نمی شوند امید به بازگشت، امید به پشیمانی و گاهی هم کسی که از بین می برد، کلن دیوانه است؛ همه نوعی لاشخورند، مثلن همین گربه که همین می گم گربه ی خوبی دو میو میو می کنه، و می گه سینت را درار بیرون شیر بده می گم جانم، نگو این را کمی حیا داشته باش دگمه ی مانتوی ما بازه تو چرا میای تو؟ یه جورایی باید دوید تا به دنیا رسید دنیا تازه دست شویی کرده خالیه شمش شایدم خالیه خالی چون همش کثافت

اِدی و موریس

بلوک شونزده، هزار بار هم ببینم خسته نمی شم، خُب دیوانه می کنه، اِدی آدمُ البته بوروس ویلیس هم دوست داشتنی هست و مغرور، و یاد هم بازی دوران راهنماییم موریس اُفتادم نمی دونم الان کدوم خراب شده به جز ایران، نمی دونم تو کجا داره اختراعاتش رو ثبت می کنه، نمی دونم باز می ره اسباب بازی تعمیر می کنه یا میره کافی نت با آدمای کشوراهی دیگه چت می کنه و لباسشون رو از طریق وب کم در میاره، نمی دونم باز با یونولیت هواپیمای کشی می سازه یا نه، نمی دونم من رُ یادشه یا نه، البته غلط می کنه یادش بره، چند سال پیش بعد چندین سال اومد دنبالم رفتیم یه جیگرکی، وگفت: حیف این زن نیست دست این شوهر، منم هیچی نگفتم آخه خودش خیلی توپول بود، باباشم با حاجی ما تو کارخونه شیلنگ همکار بودن، اولین بار هم خونه ی اون ها یک فیلم جالب دیدم، یادم نمی یاد اسمش رُ همون که یه مرد میاد خونه ی زنه میگه لباسات رُ درار برقص، نه همه رُ درار بعد زنه با تلفن می زنه بعد مرد نقاب صورتش رُ بر می داره زن می فهمه شوهرش می خواسته امتحانش کنه، هر کسی یک بار ناکام می شه واگر نشدین منتظر بمونین، دیگه به کسی پیشنهاد همکاری نمی دم چه روحی چه مادی، دیگه سعی هم نمی کنم که بدونم درد طرف چیه، شاید امروز آخرین بار هست که با کسی می رم بیرون، سینما کافی شاپ سمینار ادبی جلسه ی هنری، البته قرار نمایشگاه نقاشیه یکی از غریبه ها برم، البته اون هم در سطح شاید های پیش هست، مامک خادم گوش دادین؟ من اولین بار خیلی وقت پیش بود این را گوش کردم، برای اونم زده بودم رو نوار، به خصوص بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود، از بد روزگار به این باوریم که گاو باید گاو بماند و تنها تنها، البته خوشحالم و جدیدن به خیابان که می رم، از دیدن آدم ها خسته م شم، دخت ها هنوز آرایش می کنن، و همون قدر کم هستند، پسر ها هم همونقدر که بودند هستند، ما هم که گاهی این گاهی اون، از همه بدتر، موهای ژولیده تازه خیلی از دوستان موهایشان ریخته، یه بار یادم نمی ره، داشتم گریه می کردم تو قوطی کنسرو برنج، که یه خورچه اومد گفت، گُم شو نُُر اسب که گریه نمی کنه، گفتم عجب! تازه یه پسر بود که خیلی بهش تجاوز می کردن، می دونین چی نوشته بود برای مجله ی رودکی؟ همه خوابن ساعت دو، مجله ای که خریده بودم شماره ی بیست و یک بود فکر کنم همون که یه داستان از قیصر امین پور توش بود، امروز دادم به یکی از دوستان، چون فهیم بود دادم بهش وگرنه مثل بعضی تازه به جامعه راه یافتگان می گفت حیف این آهنگ ها نیست، بی نهایت دلم برایتان تنگ شده، آقا یا خانوم مجله، من می دانم روزی من را می شناسید و می خواهم که بگویید من اولین بار از طرف شما عاشق درخت شدم، در استفراغ من را می شناسند فقط حرف می زنند مثل انسان کسی مثل حیوان عمل نمی کنند، راستش کمی درس هایم زیاد هست و قایمکی مشروط شدم ترم اول را، عمران می خونم ارواح خاک رفتگانم، البته بعضی اوقات می خونم ولی حافظی داستانکی چیزی، به کسی نگویید ما هم دلمان گیر است نه از آن گیر ها یمنظور تیره و تاریک است ولی نمشود داد زد باید قایمکی بگیم به کسایی که می دون درد را، به خدا نمی خوام خودم رو به شماها بچسبونم، یعنی من باید یه جورایی حرف بزنم که کسی ندونه من خودم هفت خط درد کشیده هام، بابام مُرده مامانم ، سرطان محبت داره، خواهرم اصلن به دنیا نمی یاد می دونم چرا، با این که بابام مُرده منتظرم مامانم لغزش کنه، داداشمم بیست ساله ازدواج کرده هنوز می ره جلوی مدارس دخترونه شماره میده، شکلک در میاره دترا می گن وای چه نازه، دیگه نمی خام از بیست و سه تا عموهام بگم، من بابا بزرگم نگهبونه یکی از حرمسراهای حکومتیست، عمه ها هم کم نیستن بعضی ها را در دستشویی با زور پرتاب می کیرندن به داخل چاه، دایی هایم در جنگ تحمیلی با صدام فامیل شدند و خاله ها را به عقد دایم چند عرب زبان دادند، همش ساده بود رودکی جان، مراغب خودت باش می گن نویسنده ها باید دروغ بگن ولی من تمام دروغ ها را دروغ گفتم! شبت به خیر بوس بوس راستش یکی هم برای تسلیت و شادباش از آمدن اقوام شعر می واست حاجی می گه نه فیلمساز می شی نه نویسنده نه شعر نه هیچ دو حرفیه دیگه می ری مهندس عمران می شی، می گم بی خیال حاجی جلو بچم با من اینجوری حرف نزن فکر می کنه باباش قوی ترین بابای دنیاست

وای وای

ناکامی، هر کسی صد در صد یک بار دیدتش و نمی خواهد سلاممان را بهش برسانید، مادر می گفت از نشانه های ظهور امام زمان هست پسرا چه قدر ابرو ور می دارن آرایش می کنن، کِرِم می زنن این فیلمُ دیدی استفراغ؟ دخترا بلا به دور مانتو پوشیدن سینه می زدن، شنیدی اسرافیل وقتی بدمه تو شیپورش اِماما پیامبرا زنده می مونن، شنیدی آمریکا می خواد تهرانُ بزنه، وُل کُن مادر جان، تو انجمن های ادبی هم که قربانش رویم راه به راه عارفُ واعظ در میاد از فاطمه ی زرا گرفته تا مهدی موعود را می شورن میان پایین، مهدی جون قربون اون چشات برم چه خوشگلی ببخش اگه آینه نداریم خودتُ توش ببینی جان بچتون این شعر قبول شعر قبول حرف دل آقا قبول شما حافظ اما یکمم بیا ازین مملکت بی صاحاب فیلم بگیر شعر بگو، همین جور بگو دیگه کی به کیه، واسه پسر همسایه شعر گفتی به خاطر نجیب بودنش که وقتی باهات حرف می زنه زمین رُ نگاه می کنه وصل کن به چشمای نجیب حضرت یوسف تو حرم سرایی که خشایارشا ساخت، ضبط ماشینم که تعطیل نمی شه یه موسیقی گوش داد مثلن: آن لحظه که از نیاز انسان دارد نه کم از هوای حیوان یک دانه ی گندم طلایی از تشت طلا گران بها تر، شایدم این: وقتی که دل تنگ فایدش چیه آزادی زندگی زندونه وقتی نباشه شادی، یه دونم بگم: روزای روشن خداحافظ ... اینم به خدا آخریشه: عزیز دلم وای وای یار خوشگلم وای وای تو رُ که دارم وای وای عروسِ گلم وای وای. این آخری خیلی جالب آدم باید از دَم لذت ببره ولی خاک تو ملاجِ من با این سلیقم با گوش دادن آهنگ های کلاسیک این ها دیوانه می کنن، یادش بخیر با ویش شبا حرف می زدم التماس می کردم جواب منُ بده می گفت: به تو چه گُم شو، یادش به خیر ماهِ رنگ پریده دیوانه ی تاریخ آخرشم گفت پشیمون می شی منم گفتم عیدت مبارک، البته نخواهد شنید، یا مثلن دانا بمان که پادش جوش خورد بهش گفتم سلام، گفت شما گفتم من نه منم من تویِ من، بنده ی خدا فِر خورد، یا درخت توت که اصلن نمی رقصه، و بهش عید رُ تبریک می گم آدم بدی نیست کمی تنهاست شایدم خیلی باید بغلش کرد محکم بوسیدش نوازشش کرد، نمی دونین چرا ولی خودش می دونه، یا ویش که واقعن محشر بود حیفِ دو بار یاد نکنم عاشق شُد و این یکی از بغض آلود ترین صحنه های زندگی من بود، باورتون می شه، اون اُلاغِ بزرگوار هم بالاخره کسی رُ دوست داشت، البته اون فَرد زیاد آدم مهمی نمی تونه باشه چون ویش کمی سَرُ تَه، آهان شلمچه با ارزش تره یا پارسه؟ به نظر من که همین کاخ سعد آباد از همه مهم تره، یا امام زاده ای تویِ حرمسرای فتحعلی شاه قاجار که خاک بر سر هرچی قاجار کنن، الهی که تو اون دنیا تک تک ستون ها اعمال شود بهشان، البته نسل بعد هم این آرزو را برای کاهلی های ما خواهد کُرد صد البت اگر به پیش بینی مادر جان ظهور اتفاق بی اُفته خیلی چیز ها عوض می شه، خونه ارزون می شه، تهران سُر می خوره از گُسل می ره اون ور، فرانسه به زمین گرم می شینه اون خائن اون فرانسه ی چندش آور اون کشوری که حیف این همه هنرمند داره، و مِرد مورد علاقه من اِریک کانتونا، عده ی کمی می شناسنش بازیگر سینماست یک فوتبالیست فوق خشن و جالب، یقه ی پیرهنش همیشه شَق بود، همه یک بار ناکام می شوند و اگر تا به حال نشدند خواهند شُد، یادش به خیر باران گریه می کرد بعد گفت از من انتظار نداشت و من مثل بقیه هستم، اصلن از اول هم مثل خیلی ها بودم اصلن خیلی ها مگه بده؟ مُد شده می گن تو مثل بقیه نیستی وای وای، یعنی من دارم با یک نویسنده حرف می زنم با کسی که سلطان چرت و پرت کره زمینه؟ خیار چنبل انسان کم مزخرف بگو یکی به اسمت قسم می خوره که تو حرف نداری دریغ که نمی دونه بندازه ی کل الف بای چینی ها حرف داری! موهام بُلند شده می خوام ازدواج کنم البته قبلش باید بهش بگم که من چند باری وضع حمل کردم، در تمام دفعات بچه در شکم بچه ای داشت ومرگ دوبل صورت می گرفت دعا دعا می کنم بچه دار نشه البته به کسی نگین دارم یک چیزی می نویسم بدک نیست، اسمش اینه: من یکی از کاشی های حمام هستم شاید نوعی کمبود باشه برای توجه شایدم فقط خواستم بگم عجب اسم عجیبی اما اگه ونده بشین به بکار نبردن هیچ صنعت هنری ادبی پَی خواهید بُرد البته بیجا می کنید نزدیک اُتاق من بیاید، چرا؟ خُب چون اُتاق من به شدت بوی گَند می ده، پیکره ی آزادی مُرده نمی شه جایی خاکش کرد قبر بهت نمی دن می گن کافر در این جا جایی نداره این جا قبرستون مسلمونسات می گم جون اون ریشات ول کن، می گه پشمالو باباته، می خندم می گم، عجب! البته این عجب رُ یکی از دوستان اینقدر می گه که ما این یکی بچه هم که تو شکممون هست بندازیم بمیره، صبح زیبای من هم می گقت، دلم برای شکلات تنگ شده، با اون عصبانیت که زهر مار هم پیشش کم میاره البته بگم من بهش نمی گم اُستاد می گم خانوم، اَرواح خاک عمش می شه درس خوند سر کلاسش با اون چِشای قرمزش که من رُ یاد فیلم شام آخر می ندازه، دیگه بس پاشُ بُرُ بیرون

20080408

خشک ترین خیسِ زمین

هم گُشنمه هم تشنمه اما نمی دونم چرا میلم به هیچ کدوم نمی ره، دلم نمی دونم برای چی تنگه و نمی دونم برای کی، و نمی دونم چرا اصلن باید بعد این همه وقت مجله خوند اونم رودکی اونم " کابوسِ بیداری " قیصر امین پور، بعد این همه وقت بری از جلو بو کُنی شکوفه های تو کویرُ، همه یک بار ضربه وردند همه یک بار خراب می شوند، و اگر تا بحال در زندگی در عشق و عاشقی ضربه ای نخوردین یا نهیبی نشده منتظر باشین که میاد، همه کمِ کم یک بارُ تجربه خواهند کرد، هر چه قدر هم بخواهی دروغ گو باشی، نمی شود این را قبول نکرد، فقط دل می خواد آدم برادرش تو جنگ بمیره برای شادی رحِ اون مرحوم بری زنش رو بگیری در حالی که تو عاشق دختری دیگه بودی که دوستت نداشت و تازه داشت نرم می شد، خُب هر سی یک بار می فهمد که باید چه بگوید و اینقدر صبر می کند که سیخ سیخ از جلویت رَد می شود، هر کسی یک رازی در دلش هست، مثلن درخت توت یک راز دارد که شاید گفته باشد، شاید هم نه، راز بر خلاف نظر خیلی ها چیزی نیست که گفته نشود چیزی ست که همچو آرزو گران باشد، هر کسی یک بار برای همیشه می داند چیزی را مگر از سر بیماری نخواهد بفهمد، بعضی اوقات انسان براش آدم های مُرده هنوز مهم هستند، خوب بفهمید و چِرت نگاه نکنین امروز باز گفتند چرا فلان و من باز گفتم چرا فلان شکلات چشم هایش قرمز شده بود و مثل سال های جوانی مان خُمار آلوده بود، دلم لک زده برای پسته های باز همه کورند خُب ما که غم دندان نداریم غم آلوده گی صوتی را می خوریم! خوب بود شاید این غمگین ترین روز زمین، ولی همه یک بار قلبشان تیر کشیده یک بار برای همیشه رها کردند همه، می فهمی همه جان؟

فيروز و گروس

در كافه اي بوديم فيروز نشانم داد پسري دستش بسته برهنه و دخترك شايد هم زن دفاع مي كند، و فيروز به اتفاق گروس گفت: خدايي اگه پسر بود مي ذاشت مي رفت، بعد من يك سري فحش هاي زمين و زماني به نظام انتظامي ايران دادم، بعد چند عدد فحش زيبا به كسي كه از اين واقعه فيلم گرفته و خوشحال بودم براي پسر كه همچين دوستي آن هم از جنس ضعيف دختر دارد، بعد حرف زديم بعد ياد حرف هاي كسي افتادم كه گفت كلمات دروغ مي گويند دوستت دارم دروغ مي گويد، و اوني كه مي گه تنهام از همه بيشتر دروغ مي گه، يكم راه رفتم بارون آروم آروم ميومد، بعد يه نگاه يه چشمي به آسمون كردم فيروز و گروس آمدند، چتر باز كردند من هم سردم بود، فيروز گفت: اُفتِ لاتِ چتر، ولي من چتر را دوست ندارم چون دوست ندارم هر زنداني را كه طبيعت را به تاراج ببره، البته قرون وسطايي انديشه مي كنم، شايد مرگ بيايد، قدري افكار ژيچ و ژيچ است، تا دو روز ديگر اگر باشيم خوب مي شويم

20080407

پلک زدن های هر کسی

خواب بودم دیدم دو تا کلاغ دارن جفت گیزی می کنن بیدار شدم دیدم پنجره شکست، خوابیدم دیدم پنجره بازه بیدار شدم دیدم دو تا کلاغ دارن قار قار می کنن، خوابیدم دیدم کور شدم، بیدار شدم دیدم داره صدای اذان می یاد، خوابیدم دیدم دارن خالکوبی می کنن روی پهلوی من عکس یک درخت بی برگ رو، بیدار شدم دیدم بهار است، خوابیدم، و بیدار شدم باز خوابیدم بیدار شدم دیگر هیچ نمی دیدم، در خیابان کسی را دیدم که عاشق دختر عراق الاصل بود به خانه آمدم دیدم خواهرم با پسر کدخدا نامه نگاری دارد، خیابان را دیدم قربانی شتر مرغی بود شبیه یکی از آشنایان به خانه رفتم دیدم خواهرم در حال سقط نوزادش است، بالای بوم رفتم، الله اکبر می گفتند، به ساعتم نگاه کردم دیدم میزان بیست و یک است، از همان بالا خودم را به بیهوشی زدم و پرتاب کردم پایین، همین به زمین خوردم از زمین بیدار شدم، پیش درخت توت رفتم برگ داده بود و جوانه های بچه هایش دستم را گرفت روی گونه اش گذاشت گفت، چشمانت را ببند چه می بینی؟ گفتم ذره ای خوبی، گفت چه خوب که لا اقل تو راست می گویی، ومن دروغ گفتم چون خیلی خوب بود، پیاده داشتم می رفتم که او را دیدم نشستیم در بوستان کاج گرفتمش در آغوش ابتدا نه و این بار خواب نبود چون اشکهایش مرا خوب پروراند و من گل دادم، گل را به کاشان بُردیم، در راه اتوبوس به درختی خورد و کرم ها از درخت به روی من آمدند و من را خوردند وقتی بیدار شدم دیدم خواهرم قرآن می خواند و مادرم در تابوت با گل ها راز و نیاز می کند، پدرم بیست سالی می شود که آخ نگفته زیر خاک، آخرش که چی تکان نمی توانم بخورم می گویند قطع نخاع شدی هنگامی که رفتی از بالای دیوار دخر را ببینی که داشت در حوض آبتنی می کرد و تو را که دید خوشحال تر می رقصید در آب و ناگهان از خوب پریدی هنگامی که به زمین پرت شدی و دیگر نمی توانستی جایی به جز چشمها و داهنت را تکان دهی، ویش به عیادتم آمد عذاب وژدان داشتم چون او آبتنی می کرد

حالا، دست، دست

شهادت سید مرتضی آوینی نویسنده، منتقد و فیلم ساز را به تمام اهل هنر تبریک و تسلیت
قبل از اینکه چیزی بگم این را بگم که امروز روز تولد فرانسیس فورد کوپولا هست که خودش رو می تونین تحقیق کنین بشناسین فقط یکم از کارهاش را می گم نبرد آن سوی خورشید - امشب برای اطمینان - ترور - جنونِ سیزده - حالا پسر بزرگی هستی - رنگین کمان فینیان - مردم بارانی - پدرخوانده - مکالمه - پدرخوانده ، قسمت دوم - اینک آخر الزمان - از صمیم قلب - خارجی ها - ماهی پر جنب و جوش - کاتن کلاب - کاپیتان ای او - باغ های سنگی - تاکر: مرد و رویایش - داستان های نیویورکی: زندگی بدون زو - پدر خوانده ، قسمت سوم - دراکولای برام استوکر - جک - باران ساز. همین کافی بود برای شناخت این انسان اگر راجع به شهید اهل درخت نمی گم چون توی صدا وسیما به اندازه ی کافی گرجه به دست چین ازش می گن، و خودم هم مطالعه ی خاصی نداشتم کوچک که بودم عکس هایش را سر میز مدرسه یا در دیوار می زدم و یک بار که که یکی از دوستان آن را کنده بود بغض کرده بودم هنوزم چند تا از عکس هایش را نه در زیر زمین یا در انباری بلکه روی دست دارم ولی چون یک جورهایی پر رنگ شده در گذر زمان زیاد نمی خواهم راجع به او بگویم بگذاریم بگویند، قبول؟
زیاد حال خوش نیست، تازه از سفر رسیدم با دوستان به بافق رفته بودیم وخود مردمان آنجا نفرینشان این بود که الهی به بافق تبعید شوی! بگذریم از این مسائل نباید به چیز های بد نگاه کرد ایران یه دونه بافق داره بدون هیچ معدنی پر از امکانات و وسایل راحتی هر دو قدم یک کافی شاپ چادُر سر کردنشان اجباریست بیشتری ها لا اقل، فساد به بیابان ها کشیده، گرچه قشر کمتر جامعه که ویلا و انه ای خالی ندارند اغلب به سینما می زوند ودر تاریکی به هم دست می دهند و گاهی بوس می دهند گاهی کارهای دیگر می کنند، که نگهبان بهشت زورکی با چراغ قوه می گوید خجالت بکشین استغفرالله و کل خُمری و فاز این قشر می پرد قشری هم پدرشان این کار ها را نکرد و پولدار شدند واین ها این کاره را می کنند و یا پول ها را از دست می دهند یا منتسب به ( زیر پاتون رو نگاه کنین ) دربار حکومتی هستند، یک عده هم هستند که در این باغ ها نیستند به ظاهر ودر باغ های دیگری هستند به باطن آن باغ ها و این باغ ها یکیست، ازدواج موقت و حاج آقا کار بلد است خوب نوازش می کند، منظور از حاج آقا آخوند ها نیستند یک بار در سایتی یک چیز دیدم جالب بود، شما هم دیدید بگویدد نبود! راستی درخت توت رو باد می زد و می رقصید حال فهمیدم به عزم خود می رقصید البته درخت نعره می زند نه دروغ است ولی اگر هم باشد دروغ بزرگیست
*در بنداک سادات بودیم دیدیم در میان درختان نشستیم گرچه مرگ من نزدیک است و او زیبا تر خواهد بود
*عکس روتوش هم کردم هم از دو مرد یاد شده که یکی شهید شد و دیگری پدر خوانده ساخت، اما نمی دانم چرا نذاشتم

20080405

پیف

امروز روز خوبی بود در بنافت سزد بسیار زیاد در مهریز، دیشب انجمن عذاب وژدانی ها بود، خوب بود، بسیار زیاد، دروغ گفتیم شنیدیم مُردیم، مُرد خوب بود، فعلن دیاسپام را بخورید تا به چیز های دگر رسیم

20080404

استفراغ فرا طبیعی

الآن تو بافق یزد هستم، آدمای عجیبی داره که مثل هیچ جا نیستن، لهجه ی قشنگی دارن و خیلی خوبن، و من حالت استفراغ دارم وچند لحظه ی پیش توی پیاده رو بالا آوردم، وقتی برگردم فکر می کنم اتفاقات بدی می اُفته؛ مثلن همه چیز خوب می شه آدما راست می گن، عاشقا عاشق می مونن، قاتلان بعد عشق بازی می کشند، نفت به جای سُرُم داده نمی شود عزیز من در راه یخ می زند و یا کسی که از بیرون گذاشتن موهایش عذاب وُژدان می گرفت من را بُز می دانست و می گفت، رقص باید از ابتدا باشد، یکمم می گن خوشگل نمی دونم می گن عجیب ولی کم راست می گه، به ما که یاد دان حرف ها را باور نکنم، دلم برای ویش تنگ شده بود، صداش رو شنیدم دعا کردم سال خوبی داشته باش و پر غرور گفتم کارا خوب پیش می ره؟ گفت به تو چه، دیگه خبری نیست، یادمه جوان که بودم ترامادول می خوردم و نعشه بازی راه می انداختم اما حالا با دیدن این همه، خانوم ماهه سرطان داره سرطان یادبود پشمالوی من عزیز من معشوق من در حال خوبی نیست، فارسی هم باز عاشق شده و می گه اگه تو سیگار می کشی منم بکشم کامیار یه شعر راجع به حاملگیه مامانش نشسته و نمی گفت مشروب می خورد و من مست می شدم ولی الان هیچی یه حرف زد که صد و بیست سالتون شد می فهمید به هرکی گفتم دوستس دارم دروغ گفتم به هرکی گفتم برام مهمی بهش دروغ گفتم حتی به خود دروغ هم دروغ گفتم