20080105

چاووشي

بسان رهنور دانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز

سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نيمش ننگ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ ست
و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان ((هر کجا آیا همین رنگ است؟

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان ها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر ((مک نیس یا ((نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهن دشتِ بی خداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خک افتند

بَهل کاین آسمان پک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرْشان کیست؟
و یا سود و ثمرْشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم

به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور

کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم، های !... می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه مرده ای هم ردٌ پایی نیست
صدایی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند

جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد

وز آنجا می رود بیرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان - باز می پرسد - سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
كه پرسی همچو آن پیرِ به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر



کجا؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید:
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پک دیگری بوده ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر عمر با سوط بی رحمِ خشایرشا
زند ديوانه وار، اما نه بر دریا
به گُرده ی من، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کِشته، نِدْروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده
که چونین پک و پاکیزه ست

به سوی آفتاب شاد صحرائی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جائی
و ما بر بیکرانِ سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کلْ بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرط را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیفر جام بگذاریم

تهران - فروردينِ هزار و سيصد و سي و پنج
از كتاب زمستان، سروده ي مهدي اخوان ثالث (م.اميد). خدايش بيامرزاد
_________________________________________________________
تا، نهمين روز بهمن ماه نمي نويسم، كمي كارهايم مانده
به اميد اميدوايتان