20080118

اين اهل بيتِ مصطفاست

مست و پاتيل از كوچمان عبور مي كرد، و تمام سيگار هايي را كه از من خريده بود مي كشيد، انعام هم مي داد، اگر مي خواستي ببيني كجاست بايد ردِّ پاي سيگار هايي را دنبال مي كردي كه فيلترش غرق رُژ بود، يا همان ماتيك خودمان كه قرمز رنگ نه، آبي كم رنگ بود، محو رنگاميزي زميني و آسمانيش شدم، چه بگويم از صداي خش خش برگهايي كه با برف در آميخته بود، من بزرگتر مي شدم و بساط كوچكم به دكّه اي روزنامه فروشي و سيگار هم كشيده شد، از نُه سالگي سيگار به لب دارم، بعد از ديدن آن روح، يك دفعه مرا گفت، حيف نيست سيگار مي كشي؟ مدرسه نمي ري؟ هيچ چيز نگفتم و تنها نگاهش كردم، چشمانش عجيب بود، خودت را درونش نمي ديدي تنها همه ي اوصاف غيز منتظره بود، شايد عجيب مثل يك داركوب و يا سنجاب، هنوز هم سيگارش را از من مي خريد، پير نشده بود، قندكي روشن مانده بود، يك بطري كوچك الكُل هميشه در دستش بود، الكل هم به دكّه آوردم، بطري را ديد مشتري شد، نه تنها او و ديگران، يك مغازه ي بزرگ اجناس فرنگي زدم، هنوز مشتريم بود، عجيب نيست؟ ذره اي نه پير شده بود و نه چاق و نه لاغر مثل همان ظهر هشت سالگيم مانده بود، من به جُرمِ ريّه درد بستري شدم، كَسي را در خُرجينم نداشتم، او مي آمد اين بار من مشتريش شده بودم، درِ بيمارخانه را مي بست سيگار را روي لب خودش مي گذاشت و بعد به لب من مي كشاند، مزه ي سيگار نمي داد و نمي شد گفت مزه ي لبان او را مي داد،‌همچنين مي شد گفت، ماتيك يا همان رُژ قرمز نه، آبي كم رنگ را مي داد، يك ضبط صوت هم آورده بود، مداحي بود: مي گن يه راهبي اومد سر تو رو كرايه كرد، گذاشت تو يه تشت طلا، هي تو رو شست و گريه كرد ... اشكش به زمين چكيد سبز بود، صورتش را نديدم، رفت. شُد فردايش، پنجاه سي سي الكلِ ناب آورده بود، سرم را بلند كرد آمد ساقيم شود، گفتمش ، خودت يكم بخور، يك كام گرفت از بطري، بطري شد آبيِ كم رنگ، نوشيدم سرفه ام بند آمد، رنگ شد، سُرخ، يك نوار ديگر گذاشت: يكي يه تيكه نون آورد اَنداختُ گفت مالِ گداست، عمّه صدا زد بي حيا، اين اهل بيت مصطفاست، يكي ديدم يه عالمه سنگِ دُرُشت تو دامنش، مي گفت كه هركي بزنه، حَتمَن بهشت مي بَرنِش ... باز اشكش به زمين ريخت لبه پنجره ايستاده بود، به بيرون نگاه مي كرد بغضش تركيد چشمانم هيچ نمي ديد كسي درِ گوشم گفت مراغب بچه كوچيكم مهدي باشيد، چادُري شده بود، با رُخي كه صورتش معلوم نيست، من را يك ساعت بعد مرخص كردند، و هنوز همان مداحي را گوش مي دهم: وقتي كه عمه گفت سكوت، زنگوله هام صدا نكرد، كسي ديگه جيك نمي زد، سنگم كسي رها نكرد ... در كربلا به ضرب گلوله ها شدم، شهيد، عجيب است؟ نه. فتير از مرامُ و معرفت است