20080101

شایدم

زمستان اومدنت را ای جهان نمی دانم، زمین پوشیده از برف و از آسمان، هیچ چیز معلوم نیست، به جز تویی که به پایین آمدی، مثل غزل حافظ: آسمان بار امانت، نتوانست کشید::قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند. دستانت شاید در آن هنگامه، مونس تنهایی جسم و روحم باشد، بلند پروازانه نیست، هیچ چیز در این دنیای خاکی که از خاکیم و از خاکیم. یک کلام، حرف نمی زنیم. شاید از خانه هامان گریختیم، البته تو عاقلی و من عاشق، شاید هم هیچ کدام. در کوچه راه می رویم، رد پایمان می ماند برای آقتاب. می رسیم به یک خانه، وسط برف ها، خانه ای سپید که مغلومش نیست میان برف، از دور. در را باز میکنم، باز می کنم با کلیدی زنگ زده، و احتمالن همچو متمدنان به تو می گویم: تو ابتدا داخل شو در خانه ای بی بغچه، بی حیاط، بی راهرو، در را که باز می کنی، گرمای هیزم هایی که جز من و تو هیچ کس نمی بیند محسوس است، اما نه تو حس نمی کنی، این گرمای تُست، هیزم شاید نشان سختی باشد ولی گرمایش را می توان.
در را که باز می کنیم، چند بار چند صحنه در ذهنم مرور می شود، اول/ شال بر سرت را می کنم، و تو را عریان و بریان میل کنم، پشت گردنت را دوست دارم، چرا؟ تصویر بعدی/ کتابیست که به روی پا داری و لیوانی شیر که در دست گرفتی محکم، من از گوشه ی خانه می آیم، پشت گردنت را می بوسم، و دگمه های پیرُهنت را، عارفانه به دار می آویزم. و تصویر آخر/ مرا ببخش، ایستاده ای لب پنجره، پنجره باز است، شوفاژ زیر پنجره، تن بریانت عریان، من نشسته زیر ایستگاه تو، و در حال بلعیدن، وای. گستاخیِ آرش سوگ سیاوش کمتر ازین ها بود شاید، نه غمگین تر. نمی دانم چرا؟ راز، ای راز عزیزم، فقط می دانم، از تو خوشم می آید، هیچ دلیل دیگری نیست، نه عشق، شاید کمی هوس، نمی خواهم برایم سخنرانی کنی، می خواهم سکوتت را و اگر واقعن پیش من بودی، و شاید برای من، و هی نُطق می کردی، این برای این سنین است من هم، هم سن تو بدوم فلان و فلان، میان حرفت لبت را می گفتم، بوسه. و شاید این گونه می بایست
اولین مجبوبه من، با کمی تحقیق شاید هم هزارمین، سکوت کن، بغض کن، جدی نگیری هم مهم نیست. ای راز من از ته دل فریاد می زنم دوستت دارم.
عقربه از ریل خارج می شود