20071231

به اندازه ی ...؟

دارن میان، خوشحالم یا مست؟ یا یک کودک؟ حرف تو اصلن مهم نیست، مهم اونیه که من فکر میکنم و انجامش می دم، و در لحظه فکر می کنم کار درستیه. آره دارن میان، به اندازه ی یه زندانی که به خاطره خوردن لب معشوقش تو برج آزادی خوشحالم، به اندازه ی دیدن خود خونه ی خدا، اندازه ای مونده؟ آره به اندازه ی یک قاضی که راحت حکم اعدام روزنامه نگاران و مقامات انواع دیدگاه های غیر کپک زده را می دهد، به اندازه ی محسن نامجو که می داند شاهکار است، به اندازه ی حافظ که می داند محشر است، به اندازه ی دوستی که می داند خوشبخت می شود، راستی یکی از آشنایانِ قایمکی، ایجاز کردند باز هم کم آوردم، ما چه گفتیم او چه گفت، حرف ما جوابی نداشت، صحبت از چه زد، خیالی نیست، بوی کافور هم گاهی لازمه ی جسم است به جای عطر های تیز، راستی سیگار به من چشمک می زند، من برای او پشتک، دوست دارم که شبی انگشتای پاش و تو برف ببینم، الان کسی همین جا پشت همین صندلی که دارم می نویسم داره مُخ یه دختر چادری را میزنه، احمق، لعنت هم به شما هم به ما، انقدر قلب ندارید همش مغز، استفراغ به شدیدترین لحن به پاس مهربانیتان که شب عیدمان را کردید، کیسه