20071120

بغض

اعصاب عجيب مملو از خش خش گام هاي جلاد است. خمار خموده خسته. دلم براي يک هواي پاک لک زده خودم به گندش کشيدم. مي خوام اگه شد يه مدتي برم زير درخت توت يا برم انديشه ي شانزده آخرش يه تير برق که کلي رفيقيم. من يک آپارتمان قديمي هستم در شرف ريختن. به اميد اميدواريمان نوش کنيد دقايق را بادگلو هم بزنيد که بفهميم گوشت شده به تنتان مثل من بالا نياوريد