20080226

شروع شعر بودن

هوا غریبانه بود و سردی مرا به خود می کشاند که مردی مرد را دیدم به دیار باقی بود ولی اینجا، رادمنش نامی بود که سوار بر بال پرواز او بودم، من را هم گرفت با خود بُرد، تار می ساخت، سه تار هم می ساخت، رُمان هم می نوشت، سکوت و تنهایی را با موسیقی سنتی ترجیح می داد، سیگار می کشید، سیگار را می فهمید، دو تا از قلم هایش اجازه ی مطربی داشت و باقی ممنوع، شکسته شاید ولی بر قرار، دلش خونین بود از فهم، و من را به پروازی هر شبه دعوت کرد در صبح، گفتمش استفراغ، گفت آشناست گفتم مبتلا شده ام باران را، گفت چه خوب، خوشحال شد و من هم مست، آنقدر مهم هست که دست زنم بر این زمانه، لا لا می خواند برای ماه، و او هم نه من هم همچو او بودم و بسیار کوچکتر، و در آن میان دخترکی بازیگوش به دنبال خورده های تراشه ی مداد خود می گشت سنگ سرد کف جاده را، ناگهان دید من را، داد زد هرگز نخواهی کشت هیچ رو حرا

*داشتم از جایی بر می گشتم که سوار تاکسی شخصی با شهرت رادمنش شدم، اکبر گلپایگانی گذاشته بود و آلت موسیقی می ساخت می سوخت، از آن جا که دیار ما دیار فرهنگ است مسافر کشی می کرد، خواندم نوشته ای برایش، کمی خوشش آمد احتمالن هم نه! شماره داد گفت نامت چیست گفتم فُلان گفت زنگ بزن ملاقات کنیم، در دلم پروازی به زبان شب بخیر