20080221

لباسش به تنش چسبیده

هوا دود سیگار را به تناوب و به کرات به اوج ارواح می رساند، کوچه خالی از پیر مردان گنه کار، خانه مملو از جوانان تازه وارد، باران دلش گرفته برای ابر، ابر چشمش تیغی رفته و او نمی تواند ببیند سبزی ماه را، خیس گُل می خواهد نباشد، می خواهد از بالای تلکابین به پایین بپرد، من که شنا بلد نیستم سبز کفش که می داند نمی تواند ساده زیستی کند، من عاشق شده یا هر چیزه دیگر از عشق خواهم نوشت یک ÷این نامه برای عشاق یا یک دیواره کوتاه تر از آن هست هم؟ سیگار هم می داند دلش لک زده برای لبی بی بوسه، نوشتنم چرت شد یا نشد به تو ربطی ندارد راستی دست گرمی نرمی داشت، راشتی موهایش را بازی نباید داد که بدش می آید، و لباسش به تنش چسبیده