20071026

گوش ها زنگ زده اند

كاسه ي سرم لبريز از استفراغات زمانست چه قدر كژ مرامي چه قدر؟ با اون گونه هاي گل كرده ي همچون رُز مشكي با اين همه دانايي كه دم ازش مي زد شد دانا بمان كانا! چرا نه آموخته ايم كه آنچه را بر فكر و قلبمان مي گذرد تا مطمئن نشديم كه حقيقت است بر اين ترگاه لزج جاري نسازيم؟ ويش هيچ گاه نخواهد گفت دوستت دارم را چون فهم اين كلام را دارد و عشق برايش مقدس است. اما بسته اي از دانا بمان ها و همجنسان من در هوا مي گويند، مثلا" ماه رنگ پريده هيچ گاه نخواهد گفت. جمعه قتل گاه حس نوشتن است افلاكيان از انتظار مي نويسند و من از دلايل ظهور؟ بو بكشيد اين جا بوي گندي مي آيد از دروغ اصلا" مي شنويد؟ به خدا نه، گوش ها زنگ زده اند، همچو آن زنگوله كه خريدم از بُز