20071215

چکمه

رفته بودم بیرون یه امامزاده همش به تو فکر می کردم، به اینکه می خوای چی کنی، به اینکه می تونم باز صدات و بشنوم، به اینکه چرا انقدر خسته ای، تو زیبایی این را خر می فهمد، حال که منم و تو گاو، نه نه ی الهه رفت خونشون واسه سه روز، دانا بمان لبخند می زند در غیاب مغز من در حضور قلب من، آخه دانا بمان نمی خواهم تحقیرت کنم، ولی روزگار به دنیا آمدنت انقدر زیاد نیست که بخواهی در این سن تجربه کنی چیزهایی که از آوردن نامشان معذورن، چکمه می پوشی بپوش، مانتوت کوتاه، باشه، اما قشنگ، دیگه تو این سن خودت و شبیه مادر بزرگ های قدیمیه اصفهان یا شیراز در نیاور آرایش پلک را انقدر سنگین کرده که، که، نگو، حیفِ حیف ظاهر به این نازیست که بعد از بعضی گزارشات بگوییم من و هم جنسانم نه ظاهرش گول زننده است، مگرنه ویش؟ همان چادریه بودآ به همه دست می داد، ویش، ویش خوبی؟ درست می شه، آره، خدا بزرگه امروز دارم می رم مزار شهدا کمک می گیریم با واسطه از خدا، راستی قلبم شیطان شده

*ویش رنگش از این رنگ(ویش) به این رنگ (ویش) تبدیل شد