20071217

اضافاتِ معده

کمی مانده بود تا دروازه شهر، یک اسب بود با یک گاری با یک عالم هندوانه، اسب نگاه کرد ویش گفت چه قدر چشمانش قشنگ است، گفتم تو خفه شو، هیچی نگو، با زانو محکم گذاشت تو اونجام، افتادم زمین اسب مثل یک دانا بمانِ سنگین نگاهم می کرد، نه نه ی الهه می گفت زشته جلوی مردُم بریم امام زاده دعا بخونیم، ویش گفت حالم خوب نیست همه تو جاده چپ چپ نگاهم می کردن، چرا هم جنسای تو انقدر کثیفن؟ منم گفتم چون دانا بمان ها نگاه می کنن، اگه شما نبینید از کجا می فهمین شما را دید زده اند یا نه، ویش گفت، خفه بابا، ماندم کجایش را بزنم، که حساس باشد و گریه نکند، گفت چته؟ هچی نگفتم برگشت عقب و دید اسب رفته بود فقط یادگاری هایش مخصوص ویش مانده بود، اضافات معده اش