20080307

ننگ باد، منتظر را، این حزین را

و هیچ کس نمی فهمد به خصوص خودم، بیشتر از همه نیز، و شاید پیشتاز نفهمانم، و این جا بسیار هوا خفه است، دنیا تا کسی می خواد چوبش رو فشار بده روی زخم من ببینه خونم چه طوری بیشتر می ریزه چه طوری بیشتر سوزش دارم، همه چیز درهم نیست و من تنهایم ؟ آیا زندگی ترحم است؟ و من او را بسیار زیاد دوست دارم بیشتر از هر قدیمی در این دل بشیتر از خودم! شاید. دلم می سوزد، نه اشتباه نکنین برای خودم نه برای زندگی، که هدیه ی خداوند است و با هزار امید به ما عطا کرده تا پیش رقیب قسم خورده اش سر بلند بیاید بیرون، و هنوز قدیمی ها می آیند می گویند، عاشق شدی؟ با کسی دوست شدی؟ با کسی هستی؟ نه با همه هستم و با هیچ کس و الآن با هیچ کسی هستم که همه کسم هست، با تنهایی که قربانی کسی می شود که به گفته ی روح خدا شاید بدبخت شویم، راستی سیگاره سبز از چایی سبز هم مفید تر است، گوشه ی قلبم تیر می کشد از درد، از یک و فقط می گویند بگو چرا دوست داری و من قبلن ها در آن زمان که موهایم را شانه می زدم می گفتم دوست داشتن دلیل نمی خواهد و من تمام دوست داشتن هایم سوریست ولی پنهانی، باران می بارد عشق می رود، خدا می گریست بر گوره بی سنگ احساس، خداوندا چه کسی می خواهد بفهمد من می توانم نباشم، خودکشی زیباست، به خداوند نه مشکل است نه بیماریست، یک پرواز عمودی ولی فرار هم هست، و من چگونه می توانم به کسی بگویم، نمی خواهمت، برو، می خواهم تنهاییم را با قلم با ماه با درخت توت با باران قسمت کنم، و دانا بمان ها می روند و ویش ها هم ماه رنگ پریده پوز خند می زند نفرینت نمی کنم و آتشی که می گوید نترس نمی سوزانمت، و من از بوسه هیچ نمی فهمم دوست دارم خُماری را نعشگی را، اعتیاد بی دوا را، راستی بدان زیبایی که بود نبود، نه گیسش نه اندامش نه هیچ دگر، مثل بقیه شده بود، مثل بی کسی های دوران بی کسیم، شولای تن من فروزان است، و خورشید هم از غم من عرقش ریخته بر کف پای زمین، راستی ساعت چند است؟ باید بچه ام را از مهد کودک بیاورم، داستان من به پایان نرسیده خیلی صفحه مانده، خیلی تنهایی ها مانده است، گریه هم درد را تسکین می داد اما حال فزونی می دهد، من عاشم؟ من تنهایم؟ من کسی را می خواهم؟ من می دانم که می مانم؟ من سیگار را برای این بکشم چون می خواهم عمر جاودانه کنم پس نکشم و سلامت مانم؟ من به او نگویم دوستت دارم چون او نمی فهمد؟ من به او نگویم روزی جلوی تو را خواهم گرفت و لب تو را خواهم بوسید ای دیوانه؟ نه من دیگر نمی خواهم هرچه خواستم نفهمم بس است می خوام از بالای کوه مرگ میش را ببینم که چاره ای نداره یا غذای گرگ می شود یا باید پاک بماند و بپرد، و میش خواهد پرید مثل درام های نویسندگان آگاه، و من دیگر هیچ فلسفه ای را به جز سکوت نخواهم پذیرفت و بازیه مرگ را با سکوت و خنده را با عشق و تنهایی را با تو، راستی من دروغ گوی پنهانی می مانم و او نخواهد فهمید، و او ندید من هم او را دید می زنم خدا را شکر که نزدیک نشدم تا لبش را به باد فنا دهم، آخرش چه خواهد شد؟ راستی دستتان را از زیر چانتان بر دارید قدری بی وزنی را حس کنید، آس و پاس مانده ام من از برای چه؟ و من ترجبحا" یا تقریبا" از صحنه ی زندگی محو خواهم شد
* استفراغ را حرام کنید
*این آخرین نوشته ی من در این جا بود، و هیچ گاه نخواهی فهمید که چرا نیستم، و دلیلش آن نیست که تو پنداری
*اگر حرفی زدیم که به جایی برخورد مدیون است ببخشد
*دنیا گذره خاطره هاست، اشک های مرا بنوشید

*پایان