20080325

قسمت آخر

سلام صبح بخیر، خوب خوابیدین؟ نه بابا مگه شمام کابوس می بینین، خوب بگذریم، بابا نمی خوام بدونم چه خوابی دیدی، باشه بابا خواب نه کابوس، خدا خفت نکنه، بگو، بابا شوخی کردم بگو دیگه، حالا باید نازش رو بکشیم، هیس هیس ثبر کن، اومدن جلوی در، یه لحظه برو تو صندوق چه، بابا برو، ( دستم رو گذاشتم، رو دهن یکیشون تا چیزی نگه بفهن اینجان، اون یکی هم بیچاره اصلن نایی نداشت برای اعتراض و فریاد، شاید این جا هم همان جمله بی خود و شهید کشانه ی سکوت بالاترین فریادهاست ) نه به جان شما آقا ما اینجا هیچ کس رو راه ندیدیم و ندادیم، باشه می دونم جایزش یک سال استفاده ی رایگان از حرم سرای دربار است، بیاین بیرون، باشه دیگه جلوی دهنت رو نمی گیرم تا بری مثل اقوامت بمیری، خوب بابا شهید بشی، اسیر بشی، مفقود الاثر بشی، این نمی دونم کیه، ولی قیافش به آدمای وابسته نمی خورد، خودت بگو کی هستی؟ اسمم مهم نیست، شهرم مهم نیست، وزبانم مهم نیست، کشورم مهم نیست، من از زمینم، و مادرم آسمان است، یکتا پرست هستم و صد و بیست و چهار هزار پیامبر را باور دارم، وجانشینان پاکش علی تا مهدی را. آزادی برخواست گفت خوش اومدی، و آن شخص بیمار عدالت بود، گفت :: چشمک :: گلی را از زیر پوستینش در آورد، چارقدش را کند، با شمشیری هر دو را شهید کرد، باشه فشار نده کُشت و هم اکنون نوک شمشیرش را گذاشته شمشیر ذولفقار علی را، می گوید بنویس

* به اسم دین می کنند هر کاری و معرفت آزادی و عشق، مساوات و برای، لعنت به بُز دل