20080321

نشد که نشد

تو سال هشتاد و هفت باز با همون شخصیت بی خود باز با همان ادبیات نا جالب آمدم، و تصمیماتی گرفتم، که به احدی ربط ندارد، فقط لعنت به دنیایی که مرز دارد، راستی یه چی گوش می دین؟
من به عقوبت خویش می اندیشم به درونی در درونم
به خستگی سنگ فرش پیاده رو، از حوصله مند بودن آفتاب
از قهر آلوده ی پای ها
اندیشه می کنم قدری در قهوه خانه ای سبز
به آواز تمشک های وحشی سر گردنه
خوب هر کسی قسمتی دارد
قیمتی هم یا که نیز
سر گردنه ی من را پیرایش گر با تیغ یا همان آرایشکر دلبرانه بُراند

*یک نفر گفت، از کافکا گویند که تو چون روشن فکری از چه رو باز سیگار روی لب می گذاری، سیگارش را نمایان و برهنه نشان می دهده، گوید، من این را روزی هزار بار متارکه گویم، واین دلیلی نیست برای بودنم، تنها خواستم بگویم، نمی شود، خفه شد، گرچه سکوت را بزرگانه می پندارم و من بنابر این یا با استفاده از فوانین هندسه، سه نقطه کوچکم