20080503

کافه ای در بهشت

از کافه صدای دلم دیمبو میومد، البته دلم دیومبوی انسان مدارانه تر، بسیار صدایِ دلم دیمبو زیاد بود، در صورتی که آهنگ کوبش زیادی نداشت: ایرانِ شهرام ناظری بود بسیار زیاد در صد، ما که با چند هزار نفری در آن جا جمع شده بودیم صدای اساطیری چون محمد نوری هم می آمد، جای سیمینِ معروف به من ازون آسمون آبی می خوام، من ازون شبای مهتابی می خوام ... هیچ جوانی نبود، همه پیر بودیم، یک پیر مرد که رنگ داندان هایش از موهایش کدر تر بود، یک دو جین رفیق هم بودند، که همه از همه افسرده تر، ناگهان صدایی آمد، با بازتاب فوق العاده زیاد صدا وارتعاشات متوالی آن، چه کسی خود خواست؟ نور ها زیاد شدند، حمید مصدق داستان عاشقانه اش را خواند، صادق هدایت هم بود، کسانی که باورم نمی شد، کافکا، ارنست همینگوی همه شان عشق هاشان شکست خورده، شهریار که سریال از او در حال پخش است، البته سریال کجا، طبع لطیف ایشان کجا، یک عشق داشت که جانش به قربانش و لی حالا چراش، بسیار معروف بود، مایاکوفسکی هم که شعری با نام ابر شوار پوش به ما داد، عشق نا فرجامی داشت، مترجم داشتند در آن جمع پیران؟ خیر همه زبان ها یکی بود، متون ها، دیدگاه ها نه اما، یکی شان هم پوشکین بود؛ پوشکین همسر فوق العاده زیبایی داشت، به طوری که همه از جمله تزار ها زیبایی زنش را ستایش می کردند، تا اینکه خبر دلباختن افسری فرانسوی به همسر پوشکین همه جا پیچید، شاعر روس تبار تاب نیاورد، از افسر دعوت به دوئل می کند، گلوله ای به شکم پوشکین خورد و او دو روز بعد مرد. و اما ون گوگ؛ اگر برای پوشکین حضار دستمال های سپید در دست داشند و بالا می آوردند و تکان می دادند، و چندی هم اشکی به صورت روانه می کردند، برای ون گوگ همه گی سکوت می کردند، هیچ حرکتی، ون گوگ کلاهی بر سر داشت، کلاهی که ابروانش را هم پوشانده بود؛ گفت: من نویسنده نبودم، اما ماجرای عاشقانه ام بعد مرگم این قدر معروف شد که نمی توان در مورد اش ننوشت، منِ نقاش روزی در رستوران عاشق دختری شدم، سراغ دختر رفتم و اظهار عشق کردم، گفت نُرچ. گفتم هر کاری برای راضی شدن شما انجام می دهم، دختر گفت گوش من نقاش را می خواهد، روز بعد پاکتی به او دادم که درش گوشِ من قرار داشت، باز هم نُرچ. زندگی من را می توانید در کتاب شور زندگی بخوانید. بعد همه ایستادند بسیار آرام دست زدند، و اظهار دوست داشتن ون گوگ را کردند، چند سگ کوچک هم پرسه می دند میان میز های و صندلی ها، ون گوگ از سن به پایین آمد و رفت پهلوی پوشکین و نیچه نشست، نیچه عاشق شد شاعری که فیلسوف شد، دو بار هم عاشق شد اما برای کسی نگفت دور میز جمع بودیم، که حمید مصدق و هدایتُ شهریار هم آمدند، تعریف کرد، مایاکوفسکی از دور با پیپی در دهانش می آمد لبخند می زد می گفت، آن ها را بی خیال، کجای بهشت خانه دادند بهتان؟ همه گفتن در کویِ جاودانگان، مایاکوفسکی گفت خوب است، من هنوز کنار آتش شب نشینان می نشینم، می دانستید بهشت هم، ولگرد دارد؟ بتهوون در حیات پشتی نشسته بود، داشت به مورچه هایی نگاه می کرد که گنجشکی را سوراخ سوراخ کرده اند، گریه می کرد، ودائمن دستش را تکان می داد، برای آب بردم، یکم خورد، به صورتم نگاه کرد، نشستم، به ماه نگاه کردیم، بعد من رفتم، موزارت هم داشت برای اسب ها در آبشخور کارهای جدیدش را می گفت، اسب ها هم دندان هایشان را نشان می دادند و می خندیدند، برایش سیگاری برگ بُردم، گفت، سپاس، گفتم قربان شما اُستاد پیش اسب ها چه کار؟، گفت اُستاد آن بالاست، به بالا نگاه کردم، قطره ای باران داخل چشمم ریخت
___________________________________
*معخذ اصلی: چل چراغ س: ششم ش:دویستُ نودُ یک ص: چهلُ یک
**با اظهارات مشکوک پیشخدمت کافه