20080529

بخواب گربه

تا حالا شده اشک بیاد پشت چشمات صدای آروم کمانچه یا ویولُن بدون کوبش، این قطره های روی مژگونت رقص بندازه؟، شاید به خاطر رعد و برق یا چند تا سیگار نیم سوز که بارون زد لهشون کرد، شایدم به خاطرِ اینِ که هوا داشت لباستُ در می آورد می خواست ببینه بدن سازی بهت ساخته یا نه، شایدم قسمت بود تنهایی خوشگلتُ بدی به رفیقات بری بیرن پیتزا بوری! می بینی نمی تونی یه نوشته ی ادبی هم بنویسی، همش می زنی تو خطه پرانتز شعر، حالا اینا هیچی دیدی رعدِ برقُ خداییش بابات بهت می گفت برو تو دیگه آزادی شب نیا خونه، یا مامانت یا می تونستی اون جور که می خوای زندگی کنی، چرت نگو اون جوری که می خوای زندگی می کنی، بازم قبول دارم اینُ نمی شه بعضی موقع ها، مثلن یه دختر پونزده ساله بهم می گفت من می خوام فرار کنم، گفتم می خوای خراب شی بیا خودم خرابت می کنم، می خوای بری شهر دیگه می گم آشنا هست پیر مرد تر از من خرابت کنه، بغض کرد، زدم تو سرش البته با حرف، خوب افسردگی و خود کشی ناموفق همیشه برای این جوری ها بد نیست، خلاصه جونم براتون بگه، نه جون مهم حیف جون نون نیست، نوک انگشتان مبهتون بگه، این هوا بو می ده، می خواد عشق و عاشقی راه بندازه، ما که بد جور خرابیم ولی به قول آق احسان، خاکم، راستی امروز داداشی رفت قَهوه خونه، قلیانی با طعم باران بزند با بیست و پنج تومنی و سرکوب، یا فاطمه ی باران