20080510

متساوی الاَعمال

در یک غروب نمناک شبیه کوچه ای در زیر دریایی روسی که در آب های خزر گیر، با پای پیاده اما خیس می دویدم در پی نامه بری که اگر در زیر دریا باشد می شود نهنگی لاغر مردنی، پست چی زیر آب با غلاب ماهی گیری هدایت می شود در این غروبی که من می بینم با حرکت دستان کسی که از آن بالا مهره های شطرنجی که بیشترشان سر باز هستند را جولان می دهد، آن پست چی شاید شما باشید، گاهی خبری بد دارید گاهی خبری بد تر، این برای منفی باف ها و در فرآندی دیگر برای نیمه خالیان است، اما شما می توانید حاوی خبرات خوب یا خوب تر باشید این برای مثبت اندیشان است یا به قولی نیمه پُران، شما می توانید از بوسیدن دو لب در زیر غروبی نمناک که بیشتر به نظر می آید آدمی زاد باشند و اگر در زیر آب باشیم دو تا ماهیِ رنگی یکی مثلن آبی یکی مثلن هر رنگی چه فرقی دارد؟ در زیر آب کبوتر با کبوتر باز با باز نیست، سفره ماهی عاشق ماهی کیلکا می شود یا پلانگتونی عاشق میگو اینجا آب است حیات است خشکی اما ... بگذریم می گفتم شما از دیدن دو بوسه ی لب می توانید از خوشحالی و بی تابی و عشقی جاری، البت اگر عشق باشد نه چیزی که الآن در هر کوچه تنگی یا هر شب خیز محله ای می بینیم، اگر آن باشد که گفتیم تا حد انفجار پیش می روید، اگر حسود باشیم آن را گناه فسق می نامیم می گوییم چه دو حرفی هایی که نمی خورند به فحشا تعمیم می دهیم، البته حق داریم! ما از دیدن دو عشق دو عشق بازی حسد می ورزیم نه دل سوزیست، ما از شنیدن این که کسی که با حرف می زند در تاکسی با کسی ست یا کسی که زیاد نمی شناختیمش و بعد از مدتی یافتیم که عاشق ست او را کوچک گاهیم احمق می شُماریم چون اغلب پنداریم او عاشق ماست، و به قولی دوغ! کسانی هستند خود را مبرا از عشق می دانند ولی خویش را احساساتی می نامند، که حرفی بس دروغین ست انسان های بز دل عاشق می شوند نمی گویند، دوست می دارند نمی گویند، ان ها کسانی مغرور نیستند، رجوع کنید به فیلم غرور و تعصب البت کتابش را هم بخوانید خوب است نوشته ی جین استون، من کسانی را دیده ام که نه عاشق اند نه معشوق اما گاهی پندارند که عاشق اند و عاشق می شوند، عاشق همیشه در هاله ای از محویات است، او می داند می خواهد اما شک دارد تا ابد می خواهد، و چون به آن درجه رسید، زوال و فراق را بیشتر محبوب می داند، عاشق هنگامی که به معشوق رسید دیگر آن تاب را ندارد، اصلن زیبا نیست،مگر فلسفه ای که در این مقال نمی گنجد بیان شود، که شاید هر پانصد نفر یکی اتفاق اُفتد نخواستم مسئله را بزرگ کنم در پانصد یکی اگر بخواهیم با اعداد بازی کنیم می شود هر هزار نفر دو تا عاشق وجود دارد، من مادرم را دوست دارم، دیوانه وار، اما پسری که به من نگاه نمی کند و می داند که من از نگاه نکردن و نظر بازی خوشم نمی آید را اصلن دوست نمی دارم، چون اتفاقی نبوده این برخورد با علم به این که من از غرور و نوعی سر به زیر بودن لذت می برم این کار را انجام داده، و یاد شعری در فیلم شب های روشن می اُفتیم
وقتی حواسَت نیست زیبا ترینی
وقتی حواسَت هست؛ فقط زیبایی

البته من در اولین گوش ها: حواست هست را هوا سرد است شنیدم، اما بعد ها با تذگری از کسی که نمی دانم زنده هست یا نه یافتمش، قدیم ها در تمشک می نوشتیم به علت دیو زده گی کُشتیمش، الآن که می نویسم در حال خوردن سیب زمینی سُرخ کرده ی مادر هستم، با آن سُس دان دان ها یا هوان هزار جزیره، بد نیست بهتر از بادمجان پر از دانه است، بگذریم در دریا هیچ حسودی نست، معشوق را به هم بفرما نمی دهند اما، آزادند که هر زمان خواستند بروند، در تلویزین شبکه ی چهار نزدیک اذان برنامه ای بود که مادرم در حال گوش دادنش بود راجع به مرد های امروز که بیشتر در صدا وسیما باب می کند که زنی دوم و یا بیستُ دوم اختیار کنند، مادر زنگ زد پدر گفت: ناهار بیا خونه. فیلم نبود که بدانم پدرم چه می گوید اما جالب بود، این زن ها این همه انسان مثل من، این همه انسان مثل ما چگونه در دل خدا جای پیدا کرد و شد اشرف مخلوقات، اشرف کلمه ای دل ریزانه است، به هر حال ما که نفهمیدیم چه گفتیم اما عطار دوره ی پنج جلدی به تصحیح و مقدمه ی دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی انتشارات سخن را نگیرید، ضرری بس زیاد کرده اید، اُستاد فوق العاده زیبا گفته اند، همه چیز را، حیف رفقا درگیر زاویه ای سیصد و شصت درجه اند قافل از این که هر روز در دست به آب می بینیدش قافل از آن که نه احتیاج به نت دارد نه احتیاج به مرامی فروخته شده، یا دروغی تکذیب شده و آخرین یا؛ بسیار مهم هست یاد بگیریم که همه مثل هم نیستند گاهی کسی که به قول بیژن مرنضوی : کنارِ فقرِ گل بانوی ایثار / که می فروشه تنش رُ تیکه تیکه / ... / به من چه کوچه باغ شعرِ سهراب کسانی که دروغ می گویند کسانی که حتا کمبودی دارند بد نیستند بیمار اند مثل خودِ من یا خودِ تو، کسی که معتاد است، کسی که آلوده به چیزی چون همه چیز است، کسی که خود فراموش ست، حتا آن خیانت کار نامرد، او هم کمترین خوب دنیاست، بدنیم از نگاه دیگری ببینیم، شِمر را نفرین کنیم اما حق نداریم بگوییم من اگر بودم، من اگر بودم، تو اگر بودی در عاشورا دنبال چهره ای یوسف وار می گشتی، که ابروهایش را تَتُ مرده باشد، تو دنبال معرفت نبودی، تو حتا اینقدر معرفت نداشتی که حسین را زجر دهی تا نامت در مظلومیت حسین جایی باز کند، تو این قدر کم بودی که، خود را می فروختی به غلام یزید تو حق نداری حرفی بزنی فقط می توانی بگویی خدا را شکر من نبودم، داستان منصور حلاج و شبلی ست، عجب داستانی بس آموزنده و بس فرو آورنده است، ننگ باد منتظر را / این حزین را