20080529

لعنت به بی تابی دست

خُب من خاطره نمی گم که این ها نصف بیشتری نمی دهد رُخ یه قصه بگم از نه نه شهرزادی که دمغشُ عمل کرده بود، منتظر یه آقا بود که بیاد خواستگاریش برن دُبِی، آره دیگه روشن فکره، اون اینقدر آدم بزرگی بود که دومی نداشت می گن با ملکه ی سرزمین سپید برفی نسبت داشت، یا به قول دکتر یکی از هرا های بزرگ بود، اما، اون بیشتر شبیه فرقه ای از آتنه ها بودند، نه اونقدر خوب نه اون قدر بد، قصه ی ما به سر رسید؟ اگر رسید که چه خوب اگر نرسید بگین مترو سوار بشه امروز خیابونا شلوغ طرح مبارزه با فساد اجتماعی همون بد حجابی، خُب یکم راجه به یه اطاق حرف بزنیم که دراز تر از موی مادر بزرگ خاکستری رنگ منه، همون اُتاق که یه کویر داشت وسط دریا یا یه دریا وسط کویر، همون دیگه راستی محبت سوار اُتوبوس می شه خیلی وضعش بد شده، نه بابا بخاطره پس اندازُ این حرفا نیست پول نداره محبت داره می میره، بی خیال اَه