20080507

حجمِ وهم

آدما اغلب از چیز هایی می گن که ندارن اگر کمی عاقل و بزرگوار باشن، مثلن شاملو فقط اعتراض می کرد حتا اگه خیلی از اتفاقات نمی اُفتاد کافکا یا صداق هدایت به تناسب شرایط خانوادگیشون و به تناسب ایجاد علاقشون از سیاهی ها می نوشتن، بعضی از رندان وتیز هوشان همه چیز را در بر می گرفتن، یکیشون همین سعدی، که خیلی آدم جالبی بوده رجوع کنید به غزلی چون، بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو یا هزلیاتش یا اخلاقیات و نصایح این شیخ عجب، در معاصر هم آدم هایی بودند که انسان انگشت به دهان می ماند، لطایف حسین پناهی گرچه با تملق و کمی بیماری، داشتم می گفتم، بعضی ها شهر می گن نقاشی می کشن فیلم می سازن مثلن داستان کوتاهی درباره ی عشق از کیشلوفسکی که نماهی فوق العاده سیاه را به نما می کشه، و بر عکس فیلمی مثل مثلن بذارین وطنی بگم گاهی به آسمان نگاه کن کمال تبریزی با بازی رضا کیانیان آتیلا پسیانی هانیه توسلی و چند تن دیگه، واقعن جالب بود، حال صحبت این هاست، انسان اغلب اگر از خوشی حرف می زنه معنیش بدان نیست که غمی نداره وهمه ی رویاهاش به حقیقت پیوستهف آدم گاهی می تونه از چیزی بگه که نداره، آدما همیشه خیلی کمتر ازونی بدبختن که هستن، نمی گم برین مثل روایت عکس های "دن مک کولین" بایشن اما همون قدر که اون از غم و کشتار عکس گرفته همون قدر آدم کشته خودش صداهایی را می شنوه الآن داره از گُلُ بُلبُلُ این چیزا عکس می گیره اصلن نمی گم درام موضوع بدی داره، این همه دارم بی فرجام لیلی ومجنون فرهد و شیرین، بیژن و منیژه، رومئو ژولیت و تو اون سریال که عید می داد وفا با ژوبین یا از کرخه تا راین، البته خیلی ها مارم ولک را هم درام می دونن اما، خواستم بگم گاهی حرفی پشت این هاست پندی اما گاهی تنها زیبایی ها و زشتی ها برون می آید، فیلم مادر زن سلام را اُمدیوارم اگر ببینید سنگ بشید. خلاصه اش این بود خیلی ها که از غم می گویند و زشتی ها نه به خاطره آنست که این ها را داند بلکه به آن علت است که نیازی به قول یکی از دوستان به برهنه شدن و دیده شدن داند، بزرگان چه شعرا که برای خودی نیستند از خوشی ها می نویسند، لا اقل پندی وداستانکی نه مینی مال که درست و محکم می نویسند، نقاشی های شادِ شاعرانف کلن بحث من با سهراب هست یا فروغ، فروغ از وزن شعرش غم نمود می کند، نمی توان گفت که او هم چون پاره ای از انسان ها چون شهیار قنبری احتیاج به توجه داشته، شهیار جوان بوده و چموش اما فروغ از نو نهای شروع به بالیدن کردهف در شعر های او هم چو سهراب خدا دیده می شود اگر مثالی نمی آورم برای آن ست که اگه چیزه کارُ دارید خودتان روید و پیدا کنید، و سهراب هیچ کمبودی نداشت او از زیبایی ها نور نوشت از برداشتن ریگی از بی وزنی از روح از سپوری که به پوست خربزه می بره نماز، اون کمبود داشت کمبود ندیدن های زیبایی هیچ کس از دیدن یک مزرعه نمی دونم چی چی، ولی کلن سهراب خیلی مرد بود بیشتر از کسانی که اولین شعرشان را می توانید در کتاب " آهنگ های فراموش شده " بخوانید من حرف های فیلسوفانه ی شاملو یا زاویه هایی که برای دوربینش انتخب می کرد را بی حد سپاس می گویم و درود می فرستم بر روح نه خالی از ایراد ایشان، اما هر بار که سهراب می آید به جای آن که دلم از غصه ها بگیرد دلم برای تنهایی آدم می گیرد، برای فروغ و سهرابی که بُهتان ها زدند بهشان، کتابی به نام حجم وهم جود داره از هیوا مسیح به همین موضوح پرداخته خواندنش برای اهل نور خالی از هدایا نخواهد بود، نه هواپیمای دو نفره نه آموزش پروازی بدون بازگشت بدون طیاره و وسایل نا امن بشری. پس نتیجه شُد آدمی که از زیبایی حرف می زنه نشانه ی این نیست همیشه که زیبایی ها را داره چون نداره می خواهد مزه مزه کنداشان، کسی هم که از غم حرف می زه یا غم را زیبا می داند یا در تشدید توجه به خود است شایدم کمی از آن همه غم را داراست