20080519

تسلیت/ فاطمه ی مطهر

خُب سر درازی دارد این شهر آشوبّ ناز، داستان ها بسیارند، دیشب بود، یک نوشته نوشتم برایش کمی نظمینه، سوم راهنمایی که بودیم اون قدیما که بستنی قیفی سرش کغذی بودُ بستنی پُپ محبوب ما، بستنی موشکی و نوشمک های پرتقالی، اون موقع که تفریح دخترا قله بازی ومامان بازی و تو پارکی حیاطی سبزی فروش بازی بود، اون موقع که عکس های آدامس محبوب ترین باری بود، اون موقع که دیریبل تو گل محبوب ترین تفریح سه نفره بود، اون موقع که تیله بازی بودُ کاشی بازی : شیش تیر هشت تیر چار تیر، دورش چسب برق می زدیم خوب لیز بخوره، اون موقع ها که دوچزخمون فرمون خرگوشی بودُ آبجیِ پدرمون را در میاورد بریم براش ازون تمبر هندی پنج تومنیا بگیریم، اون موقع که حاجی نمی ذاشت آبجی تنها بره بیرون، اون موقع ها که دخترا با پسرا بودن، ولی هیچ وقت عاشق هم نمی شدن، اون موقع ها که، گناه کار ترین فرد کسی بود که تک خوری کنه! با تو موتور براوو، رفتیم شهربانی، اون موقع حاجی نمی دونست سیگار می کشم، سه بسته پال مالُ سبز خریدیم، با بچه ها رفتیم، حالا بگذره از لحاظ احساسی چه اتفاقاتی اُفتاد بعد رف
تیم وسط پارک ملت قلیون کشیدیم، آقا پلیسه گرفتمون گفت چند سالتونه ... از این حرفا که بالاخره ولمون کرد، اون موقع که شاعر شدم، و اولین بار داغ شدم، برگشیتنا یکی از بچه ها سیگار را کشید و خودش را به نعشه بازی زد، پلیس اومد داشت می رفت من فرار کردمف پیاده می رفتم و دست و پام می لرزید داداش کوچیکم باهامون بود، گرفته باشنش حاجی چیزی نمی گه فقط شاید سکته را برای بار سوم رد نکنه، اولین بار اوو جا بود که ازش خواستم کمکم کنه، باورم نمی شد سوار موتور بودن داشتن به من فحش های رکیک می دادن، بعد اون به حاجی گفتم من سیگار می کشم، گفت تا هیژده سالگی نکش، اگه نکشی بعدشم نمی کشی، من نکشیدم اما ... دو سال سه سال بعد بود، رفتم با دوستام بقیع، زن ها گریه می کردن، به کسی تا حالا نگفتم ولی دو تا صبح جا موندم از به ها و فقط یک صبح رسیدم به بقیع، خیلی خوب بود، من عاشق شده بودم شاید، البته اون خودش عاشق بوداف منم ازین عاشق بی خودی ها نه، از این عاشق متوسط ها، من می نوشتم از لیلی مجنون عالم، از وقتی که داشتن عزیزش را می بردنُ نفرین می کنه ستونای مسجد می لرزه و عزیزش می گه یه لحظه صبر کنین، فاطمه جانم، عزیز دلم نفرین نکن، بی خیال اشک نمی خوام در بیاد، امشب خوب، می ریم تپه ی نور الشهدا، یه مناجاتی بخونیم، البته من تو اون دنیا می خوام فرار کنم حتا اگه اونجا هم مثل اینجا خلخالی نامی باشه و اعدام پشمی کنه مهم نیست من می رم می بینم این فاطمه کیه که جلوی یه نا بینا هم محجوب و نجیب، این کیه که علی عاشقشه محمد عاشقشه حسین و حسن، حاجی بابای احسان جلیلوند، مامان روح خدا، صبح زود، و ویش را نمی دونم اون فقط تسبیحات حضرت فاطمه زیاد می ره، به هر حال، فطمه ی زهرا، می دونم الآن جو گیرم باز این ایام تموم شه باز همون -ُ -ی می شم که بودم اما، کمک کن، به برکت نازیت، الهی که مهدی بی آید قبرت بیابد، و ما هم بیاییم