20080513

علو؛ خانوم

نمی دونم آدم از چیزایی می گه که دوست نداره، می فهمی؟ آدم گاهی این قدر به مرگ نزدیک می شه که می تونه حس کنه دست مرطوب فرشته ی مرگ را! همین الآن بهت گفتم خوابیدی؟ تو چی گفتی؟ گفتی برای همیشه، شایدم چیزی نگی! شاید الآن داری نماز می خونی و به این فکر می کنی که واقعن آره؟ یعنی می شه؟ این یعنی می شه جمله ی ایده آل ماست که اگر به حقیقت تبدیل بشه احتمالن بمیریم از خوشی! من پنجاه تا فیلم گرفتم ببینیم با هم، زیر نور سگ! اصلن به درک نیا، فکر کردی همه می گن پیر زن عجب نازی داره؟ پنجاه سال از زندگیمون می گذره هنوز نمی دونی من دوست دارم چه طوری.. هیچی مهم نیست تو باید همون موقع می رفتی با اون خواستگار دهاتیت ازدواج می کردی ببینم الآن چه شکلی بودی، صد سالتم بشه باز ریمل می زنی، رُژ می زنی، روز عروسی گفتم بیا آرایش نکنی گفتی ملت فکر می کنن می خوام جلب توجه کنن، آخه من چی بگم؟ این ازون نمی شه بی خیال بذار ده سال دیگه یکیمون می میره اون یکی راحت می شه، من عاشقت بودم، تو ولی هنوز یاد اون پسر خوش تیپه بودی که خیلی با ادب بود، واقعن مردی؟ علو؟ خانوم