20080415

خاطرات یک لاک پشت

می خواستن گریه کنن، نمی شُد آسمون می شنید، اشکش از اشک اونا در میومد دنیا رُ آب می بُرد، می خواستن داد بزنن، نمی شد، باد می شنید و از غم اونا گرد باد می فرستاد، می خواستن همه ی غم ها را فراموش کنن و بخوابن اما نمی شد، خورشید می دید از غم خوابیدن تا ابد می خوابید، سعی کردن بخندن و نشون ندن ناراحتن، اما کوه از خنده های دروغی بدش میومد بالا میاورد، و آتشفشان همه جارُ نابود می کرد، تصمیم گرفتن هیچ کاری نکنن، همین طوری بشینن، اما اونا جایی برای نشستن نداشتن، همه اونارُ از خودشون رونده بودن، همه راجع بهشون اشتباه فکر می کردن، اونا رو زمین جایی نداشتن، ولی نمی خواستن از آسمون کمک بخوان، از بلندی از بچه گی می ترسیدن، گفتن بریم زیر زمین، این جوری مزاحم هیش کی نیستیم، شبونه از دیواره یه خونه پریدت پایین، تا صبح کویرُ کندن، رسیدن به یه عقرب، عقرب اجازه نداد اونا تو خونش آروم بگیرن، هیچ کاری نمی تونستن کنن، ولی یاد دریا اُفتادن، دریای بزرگ، رفتن دریا، دریا خندید و گفت، من براتون یه قایق درست کرده بودم، ولی هم جاشُ موریانه سوراخ کرده، اگه نمی ترسین، حرفی نیست، لُخت شدن، آفتاب نورشُ کم کرد، آسمون آروم آروم بارن ریخت، قایق داشت غرق می شد، دریا می رقصید موج ها دیوونه شده بودن، می رفتن میومدن، اونا شنا بلد بودن، اما قایق سوراخ بود، اونا پرواز بلد بودن، اما بالشون زخمی بودن، اونا مُردن بلد بدن، اما جونی نمونده بود، اونا نمُردن اونا زیر آب زندگی می کنن، نه آفتابی، نه خاکی، نه هیچ عالم و افلاکی