20080430

جلو مغازه حسن

و سربازی دو تا رفیق بودن، که خیلی با هم رفیق بودن، مرخصی تنها نمی رفتن، دیوار به دیوار انفرادی بودن، این هوای اون رُ داشت اون هوای اینُ، یکیشون بچه تهرون بود، یکیشون بچه آبادان، آبادانیِ وضع مالیشون نه مثل فیلم ها مثل اکثر آبادانی ها خراب بود، بچه تهرونیِ هم شبیه فیلم ها، پولدار بود اما بر عکس اکثر تهرونیا، داشتن آخرین روزای خدمتُ می کردن که آبادنیِ گفت ما با هم بودنمون تموم می شه اما رفاقتمون نه، تهرونیِ می گه آره، می گه هر موقع مشکل مالی داشتی چیزی لازم داشتی بگو داداشت انجام بده، آبادانیِ پول و پله ای نداشت، گفت تو هم هر کاری ازم بخوای انجام می دم، هداحافظی می کنن می رن، شیش هفت ماه بعد، تهرونیِ میاد آبادان کلی خوشحال می شنُ می خندن، بعد تهرانیِ داستانُ می گه، آبادانیِ دست رو هر کی می ذاره، قبول نمی کنه تهرونیه، هیچ دختری رُ پسند نکرد، تهرونیِ به آبادانیِ گفت تو هر کاری می تونستی انجام دادی حالا نوبت منِ هر چی می خوای بهت می دم، تهرونیه داشت بر می گشت تهرون که تو راه دختری رُ می بینه، به آبادانیِ می گه من اینُ می خوام، آبادانیِ می گه مطمئنی؟ می گه آره، بچه آبادانیِ میره با خانواده ی دختره حرف می زنه، خانواده ی دختره قبول می کنن، این در حالیِ که دخترِ نامزد خودش بودِ، شیش ماه بعد آبادانیِ از عشق نامزدش معتاد می شه، مدتی می گذره، مادرش می گه تو که برای رفیقت هر کاری کردی نامزدتُ دادی بهشُ از عشقش معتاد شُدی برو ببین اون برای تو چی می کنه، وضعمونُ که می بینی شاید کمکی بکنه، آبادانیِ بلند می شه میره، زنگ درُ می زنه، آیفون تصویری بوده، پسر تهرونیه می گه شما؟ می گه منم دیگه، پسره می گه به جا نمی یارم آیفون رُ می ذاره، آبادانیِ می گه حتمن نشناخت، من خیلی تغییر کردم لاغر شدم، سیاه تر شدم، دوباره زنگُ می زنه می گه بابا منم داداشی هم خدمتیت، بچه آبادان می گه به جا نمی یارم، پسر جا می خوره، سردش می شه، چشماش مه آلود می شه، یه پارک همون نزدیکا بوده، می گه الآن که پولی ندارم برم مهمون خونه ای جایی، همین جا بمونم فردام با باقیمونده ی پول برگردم، دیر وقت بود تو پارک نشسته بود یه سیگار آتیش کرده بود که چند تا ازین دادا ها لات ها، جاهلایی که شبیه دزد هستن و دستمال یزدی دوره دستشونِ داشتن میمدن، این آبادانیِ می گه الآن میان همین یه ذره پولمونم می زنن، خیلی نزدیک شده بودن دیگه نمی تونه حتا قایم بشه، همین میان، می گه ببینین رفقا من بچه آبادانم این قدرم بیشتر پول ندارم اومدم اینجا پیش دوستم که ... همین جوری اداه می ده واون لات ها بهش نگاه می کنن می گن نه بابا با مرامی، راستش ما دزدیمونُ کردیم، الآنم وضعمون خوبه، بیا این پنجاه تومنُ بگیر، هر چی حال کردی بخر، می گیره پولُ از معرفتشون یکم تعریف می کنه، می گه برم با این پول یه دست لباس شلوار بگیرم، برم به مادر بگم بابا اون برام شغل پیدا کرد من خوشم نیومد، بعد گفت برم یکم دوا بگیرم کم کم داره لرزم می اُفته، شبُ همون جا تو پارک می خوابه، داشت بر می گشت آبادان که یه ماشین آخرین مُدل که یه زن پشت فرمونش نشسته بود تُرمز می کنه می گه آقا بیا بالا، آبادانیِ با لهجه ی آبادانی می گه برو جون مادرت اصلن ما این تیپی نیستم، برو خانوم، زن می گه اصلن من از تیپت خوشم اومده، بیا بالا، سوار می شه داستانشُ برای زن تعریف می کنه، زن می گه معلوم با معرفتی، من یه شرکت دارم، می تونی اونجا بیای کار کنی، فقط سیگار ممنوعه، آبادانیِ می گه من معتادم، زنِ می زنه رو ترمز می گه، مرد ترک کردن هستی؟ ما تو اون شرک جوون زیاد داریم آدم باحالی هستی به خاطر همین امکان داره فکر کنن آدم باحالا معتاد می شن، آبادانیه می گه ترک می کنم، تو شرکت کار م کنه، زنِ می بینه بابا خیلی این عرضه داره، هِی پیشرفت می کنه پسره، همین جور میاد بالا تا با دختر زنی که رئیس شرکت نامزد می کنه، یه بار دختره بهش می گه پاشُ بریم مهمونی، آبادانیِ می گه تو که می دونی من اهل این چیز ها نیستم، دختر می گه اگه بهت بد گذشت پاشُ بیا بیرون امکان نداره بد بگذره، می رن تو مهمونی پسر آبادانیِ رفیقشُ با نامزدش می بینِ یه گوشه نشستن دارن حرف می زنن ناراحت می شه، شراب ما خواستن بخورن، می گه من ساقیِ اول، پیکِ اولُ می ریزه می گه: به سلامتیِ هر چی رفاقت. پیکِ دوم می ریزه می گه: به سلامتی رفیقی که برای رفاقتش نامزدشُ می ده. پیک سومُ می ریزه میگه: به سلامتی رفیقی که با هم قسم برادری خوردیم. پیک چارمُ می ریزه می گه: به سلامتیِهمون رفیقی که نامزدمُ دادم بهش برای قولم اومدم تهرانُ من نشناخت. پسر تهرانیِ ناراحت می شه من می شم ساقی دوم. به سلامتیِ اون سه تا جاهلی که من فرستادم تا بیان بهت پول بدن. پیک دوم، به سلامتیِ اون زنی که اومد جلوی راهت و سر و سامونت داد که مادرم بودُ دختری که گرفتی خواهرم بود، پیک سومُ می ریزه می گه، به سلامتی رفاقتی که رفاقتُ داد نزنه، نمی خواستم بگم: اینارُ، این پیکِ آخرم به سلامتیِ سکوت. داداشی اگه می شناختمت تو دیگه ترک نمی کردی
__________________
*دیشَب یکی از دوستان تعریف کرد