20080408

فيروز و گروس

در كافه اي بوديم فيروز نشانم داد پسري دستش بسته برهنه و دخترك شايد هم زن دفاع مي كند، و فيروز به اتفاق گروس گفت: خدايي اگه پسر بود مي ذاشت مي رفت، بعد من يك سري فحش هاي زمين و زماني به نظام انتظامي ايران دادم، بعد چند عدد فحش زيبا به كسي كه از اين واقعه فيلم گرفته و خوشحال بودم براي پسر كه همچين دوستي آن هم از جنس ضعيف دختر دارد، بعد حرف زديم بعد ياد حرف هاي كسي افتادم كه گفت كلمات دروغ مي گويند دوستت دارم دروغ مي گويد، و اوني كه مي گه تنهام از همه بيشتر دروغ مي گه، يكم راه رفتم بارون آروم آروم ميومد، بعد يه نگاه يه چشمي به آسمون كردم فيروز و گروس آمدند، چتر باز كردند من هم سردم بود، فيروز گفت: اُفتِ لاتِ چتر، ولي من چتر را دوست ندارم چون دوست ندارم هر زنداني را كه طبيعت را به تاراج ببره، البته قرون وسطايي انديشه مي كنم، شايد مرگ بيايد، قدري افكار ژيچ و ژيچ است، تا دو روز ديگر اگر باشيم خوب مي شويم