20080404

استفراغ فرا طبیعی

الآن تو بافق یزد هستم، آدمای عجیبی داره که مثل هیچ جا نیستن، لهجه ی قشنگی دارن و خیلی خوبن، و من حالت استفراغ دارم وچند لحظه ی پیش توی پیاده رو بالا آوردم، وقتی برگردم فکر می کنم اتفاقات بدی می اُفته؛ مثلن همه چیز خوب می شه آدما راست می گن، عاشقا عاشق می مونن، قاتلان بعد عشق بازی می کشند، نفت به جای سُرُم داده نمی شود عزیز من در راه یخ می زند و یا کسی که از بیرون گذاشتن موهایش عذاب وُژدان می گرفت من را بُز می دانست و می گفت، رقص باید از ابتدا باشد، یکمم می گن خوشگل نمی دونم می گن عجیب ولی کم راست می گه، به ما که یاد دان حرف ها را باور نکنم، دلم برای ویش تنگ شده بود، صداش رو شنیدم دعا کردم سال خوبی داشته باش و پر غرور گفتم کارا خوب پیش می ره؟ گفت به تو چه، دیگه خبری نیست، یادمه جوان که بودم ترامادول می خوردم و نعشه بازی راه می انداختم اما حالا با دیدن این همه، خانوم ماهه سرطان داره سرطان یادبود پشمالوی من عزیز من معشوق من در حال خوبی نیست، فارسی هم باز عاشق شده و می گه اگه تو سیگار می کشی منم بکشم کامیار یه شعر راجع به حاملگیه مامانش نشسته و نمی گفت مشروب می خورد و من مست می شدم ولی الان هیچی یه حرف زد که صد و بیست سالتون شد می فهمید به هرکی گفتم دوستس دارم دروغ گفتم به هرکی گفتم برام مهمی بهش دروغ گفتم حتی به خود دروغ هم دروغ گفتم