20080422

چِهلُ دو سالِ پیش

یکی از دلایلی که کم زنده می مونم، همینه، همیشه می ترسم بمیرم
همیشه فکر می کنم، با یه جنس مخالف خابیدن، بهترین عیش جهانِ، اما همین می خوابی متوجه بی خود بودنِ و عبث بودنِ اون می شی، اصلن چرا باید زنی با مردی به خوابِ؟ یا بر عکس؟ مگه همسایه ی ما نبود؛ از بَس تُند تنُد با آبجی کوچیکه ی من خوابید که آبجی کوچیکه بال درآوُرد پرواز کرد، همسایه هم سکته کرد، البته بابام می دونست؛ کرایه خونه عقب اُفتاده بود. اون موقع من، تو شیکم مامانم بودم و بابام رفته بود
البته وقتی اومد صورتش پُرِ جوش بود! مامانم می گفت: امکان نداره مردی مثلِ این یه شبَُ تنها خوابیده باشِ، بابامم فقط یه سیلی می زد ی گُفت، خفه شُ بعدِ عُمری اومدیم تَنِ لَشمونُ آوردیم تو این خراب شده تو هم یه ضرب وِر می زنی
مامانم می گفت: تو وقتی رفتی این درخت توت نهال بود، الآن یلیِ واسه خودش، بابام گفت: از کی حامله ای؟ مامانم گفت از صابخونه، بابام شیشه ی مشروبُ پَرت کرد، مامانم جا خالی داد، گفت: سگ شدی، وقتی آبجی کوچیک کوچیکِ با موهای پریشون و چشمای قرمز با لباس شلوار تو خونه و چُروک و شلخته از بیرون اومد، بابام بِرُّ بِر نگاه می کرد، آبجی کوچیک کوچیکم بی توجه رفت تو اُتاق، بابام گفت این کیه؟ مامانم گفت دخترته، بابام گفت چه قدر خوب مونده، مامانم گفت آشغال این اونیه که ازت داشتم وقتی رفتی اصلن ندیدیش! بابام گفت اون چی شد؟ آبجی کوچیک کوچیکه با یه تاپ دامن اومد، دامنش تا زانوش بود، بابام وایسادُ به آبجی کوچیکه گُفت شیکمت چرا باد کرده؟ آبجی کوچیکه آدامس می خوردُ باد می کرد، موهاشم از پشت با یه کِشِ مشکی بسته بود، دامنشُ داد بالا، جای چند تا خط موازی روی رانش بود، گفت به اندازه ی این خط ها حامله شدم از صابخونه، بابام خواهرمُ کبود کرد، آبجی کوچیک کوچیکِ هیچی نمی گفت، نه جیغی نه چیزی، بابا رفت صابخونه رُ کتک بزنه، اومد پایین گُفت این که مُرده، مامانم سرِ آبجی کوچیک کوچیکِ داد کشید گُفت چی کردیش ذلیل مُرده؟ آبجی کوچیک کوچیکِ یه قطره اشکش اومد رو خراشیدگیِ بالای لبش با صدای گرفته گفت، مامان بهت گُفت فاحشه
_____________________________
چهار اُردیبهشت هزار و سیصد و چهل و پنج