20080413

یکی را عشق است

آن گاه که فهمیدی کسی کیست! نادان ترینی! آن گاه که فهمیدیم راست گو کیست، ابله ترینیم، می نشینیم پیش هم اما چرا قلب من برای گربه ی خانگی ام می تپد؟ درخت ها سقوط می کنند و اگر تو فکر کنی برای نبود سوخت و مواد اولیه برای زیستن است، یک نا مهربان هستی! اگر نباشی! درخت توت دیشب حرف می زد، فقط حرف می زد، سیگار نمی کشید، تنها حرف می زد، جورابش را درآورده بود در هوا بازی می داد، کودک تر شده! به من می گوید من مثل بقیه هستم چرا من را اینقدر بزرگ می کنی!! هیچ
گفتم آیا؟ آخرش هم آجری از آسمان خورد بر سرم، او مثل آن کس که هر روز سی بار با او سینما می روم، اَبلَه هست، چرا همه این فکر را می کنند؟ من خیلی دوستت دارم، نباید می گفتی من می دانستم، انسان دلش برای کلمات می سوزد، البته بردار می گوید کلمات دروغ می گویند، اما او دروغ می گوید، باید با آنازِسا برود و خودش می داند، دستان های کودکیم را می خواندم، سرطان گرفته بودم، پدرم کمی از آبی را که باغچه می داد به من داد، شفا پیدا کردم