20080429

چار گاه

غلامی گفت به پدرش پدر من را چرا فروختی؟ گفت چون پول لازم داشتم، گفت پس چرا هواهر را فروختی؟ گفت چون پول بشتری لازم داشتم، گفتم چرا مادر را اجاره می دادی؟ گفت چون پولمان کم بود، گفتم چرا دختر شاه را صیغه کردی؟ گفت مگر حرام است خودِ دین گفته! سالاری به دوستش گفت دیدی چهار سال یک جا بودیم از پدر و مادرت بیشتر خاطره داشتیم، دو ماه نگذشت رفت به دانشکاه من را فروخت به چشمانی دلبرانه تر، دوستش گفت عجب! گفت این کلیپ را دیدی؟ معشوق سالار برهنه در بستری آلودِ به خون، حال عادت ماهانه بود یا که تغییر ارتعاشات صوتی مکانی از جانش مهم نیست، بلند بلند می خندید آن سالار، نه معتاد شده و نه خود کشی کرده، همسری دارد و فرزندی چهار ساله، درست که افسرده بود و درس را رها کرد، اما رفته گری خویشبخت است. در کوچه دختری ساده بسیار ساده می اندیشم که او پیامبر زاده ایست، اینقدر که مظلمانه می نگرد، می روی سر کوچه سیگاری پایه بلند بگیری، بر می گردی، پشت درختی ایستاده، به در پارکینگ خانه ای نگاه می کند، نه به شیشه های آینه وارش می نگرد، می کشد، لبش را به هم می مالد، مقنعه را می دهد بر کیف، روسری بنفشی را بر موهایش، نه صبر کنید، کلاه گیسی طلایی بر موهای کوتاه و با ادبش می گذارد، و روسری بنفشی، پاچه های شلوار را به داخل خم می کند، ساعت سه ی ظهر، دستش را زیر پیرهنش می کند، چیزی را محکم می کند، دستش را روی کر می گذارد روی کمر شلوار، شلوار را خیلی محکم به بالا می کشد، می رود، سیگارم تمام شد، مبهوت بودم رفتیم، ترمز بوق، ترمز بوق، ترمز بوق ... ترمز بوق، ترمز فقط ترمز، پسری شاید هیژده سال موی بلند، ابروهای تیز، رفتند، همین! در خانه از پنجره به خیابان هستم، دختری امروزی، اما کوله اش حس خوبی به انسان می داد، دست پیر مرد را گرفت از خیابان رد کردش، تاکسی گرفت، بوق ترمز، بوق ترمز، بوق، پیر مرد سوار شد، دختر به جلوی در ما آمد، گفت فرشته جون هست؟ گفتم دو تا خونه سمت چپ پلاک چهار صبقه ی بالای بالا، گفت ممنون، من هم نشستم، تا پدر مادرم بیایند، مادر زن عمویم مُرد، قندش بالا رفت بود، دنیا شیرین است دیگر